لشکر مهاباد رفته بود جلو. من و یکی از بچّههای قزوین هم که رستهاش زرهی بود، داشتیم وسایل یکی از تانکها را چک میکردیم. تا ظهر طول کشید. حسابی خسته شده بودیم. به نماز جماعت هم نرسیدیم. بعد اعلام کردند که همه توی حسینیه جمع بشوند. معمولاً اینجور وقتها، آقا مهدی میآمد سخنرانی. آن رفیق قزوینیم با تهلهجهی شیرینش گفت: «اشکالی نداره. اگه از صبح این تانک پدرمون رو درآورده، حالا عوضش میریم پای صحبت آقامهدی، خستگی از تنمون درمیره.»
وقتی رسیدیم به در حسینیه، از بلندگوها قرآن پخش میکردند. این وقت روز، چیز عجیبی بود. رفیقم گفت: «لابد به خاطر ایّام رحلت پیغمبره.»
کمی که نشستیم، دایی رضا رفت پشت تریبون. دایی رضا یک روحانی شاهرودی بود. خیلی بین بچّهها عزیز بود. دایی گفت: «چند شب پیش یکی از بچّهها خوابی دیده بود که برای من تعریف کرد. خواب دیده بود بچّهها توی عملیات موندهاند زیر بمبارون دشمن و جسدهاشون توی آتیش میسوزه. ناگهان احساس میکنن امام زمان اومدن. به پیکرها نگاه میکنن و میگن ناراحت نباشین. من خودم فرماندهی شما هستم. این خواب رو که شنیدم، برایم خیلی عجیب بود، ولی حالا تعبیرش رو میفهمم. برادرها، این خواب امروز تعبیر شده. فرماندهی شما، مهدی زین الدّین شهید شده ولی فراموش نکنین امام زمان علیه السلام شما، فرماندهتون بوده، هست و خواهد بود.»
انگار توی حسینیه طوفان شد. احساس کردم دیوارها از شدّت ناله و گریهی بلند بچّهها میلرزد. کسی نمیتوانست بچّهها را کنترل کند.
سینه میزدند، توی سرشان میزدند. توی صورتشان میزدند. دو سه روز این عزاداری ادامه داشت. به هم وصل شده بود. از صبح تا شب از شب تا صبح، تا اینکه برادر صفوی آمد و برای بچّهها سخنرانی کرد که کمیتر آرامتر شدند.
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: صابر مهرنژاد
پاسخ دهید