فاش ار فلک، بر آن تن بی سرگریستی‏
ز آنروز تا به دامن محشر گریستی‏


زاشک ستاره، دیده‏ی گردون تهی شدی‏
بروی بقدر زخم تنش،‏گر گریستی‏


ای کاش چون فلک بدی اعضا، تمام چشم‏!
تا بهر نور چشم پیمبر گریستی‏


کشتند و از نشان از مسلمانی، ای دریغ‏!
آن را که از غمش، دل کافر گریستی


آه از دمی! که با دل چاک از پی وداع
خواهر بنعش چاک برادر گریستی

 

چندان گریستی که فتادی ز پای و باز 
یادش چو زان سر آمدی، از سر گریستی‏

 

گاهی ز حلق پاره ی اصغر، فغان زدی

گاهی به جسم بی سر اکبر گریستی

 

گه گفتی از عقوبت داور به پیش خصم

گاهی ز خصم، بر در داور گریستی

 

آن دم ز کرده پشیمانی اش رسید

کز خیمه گاه، شعله به گردون، علم کشید

 

شاعر: وصال شیرازی