چشم‌هایش را چسبانده بود به دوربین. زل زده بود توی آتش. از پشت شعله‌ها عراقی بود که جلو می‌آمد با کلّی پی‌ام‌پی و تانک و آر. پی. جی.

رفت بالای سر بچّه‌ها و یکی یکی بیدارشان کرد.

چند ساعت بیشتر طول نکشید. با کلّی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اوّل بود که از نزدیک عراقی می‌دیدند.

شب که شد. سنگر به سنگر سراغ بچّه‌ها رفت و گفت:

-‌ یک وقت غرور نگیردتان. فکر نکنید جنگیدن همین است. عراقی‌ها باز هم می‌آیند. پس از این به بعد با  حواس جمع‌تر و توکّل بیشتر بجنگید.


کتاب رسم خوبان ۲- مقصود تویی؛ شهید مصطفی ردّانی‌پور، ص ۷۵٫ / یادگاران، ص ۲۹٫