غرور نگیردتان
شهید مصطفی ردّانیپور
چشمهایش را چسبانده بود به دوربین. زل زده بود توی آتش. از پشت شعلهها عراقی بود که جلو میآمد با کلّی پیامپی و تانک و آر. پی. جی.
رفت بالای سر بچّهها و یکی یکی بیدارشان کرد.
چند ساعت بیشتر طول نکشید. با کلّی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اوّل بود که از نزدیک عراقی میدیدند.
شب که شد. سنگر به سنگر سراغ بچّهها رفت و گفت:
- یک وقت غرور نگیردتان. فکر نکنید جنگیدن همین است. عراقیها باز هم میآیند. پس از این به بعد با حواس جمعتر و توکّل بیشتر بجنگید.
کتاب رسم خوبان ۲- مقصود تویی؛ شهید مصطفی ردّانیپور، ص ۷۵٫ / یادگاران، ص ۲۹٫
پاسخ دهید