طبری گوید:

چون حرّ آن سخن را از امام شنید، از او فاصله گرفت. او و سربازانش از سویی و حسین (ع) و یارانش از سوی دیگر می‌رفتند تا به «عذیب الهجانات» رسیدند؛ جایی که چراگاه شترهای نعمان بود. چهار نفر سواره از کوفه می‌‌آمدند. اسب نافع بن هلال را هم یدک می‌کشیدند. طرماح نیز به عنوان راهنما سوار بر آن اسب، همراهشان بود، در حالی که این اشعار را می‌خواند: ای ناقۀ من! از نهیبم مهراس و پیش از طلوع صبح، خود را به بهترین سوار برسان… چون نزد حسین آمدند، این اشعار را برای او خواندند. حضرت فرمود: به خدا سوگند امید دارم آنچه خدا برای ما خواسته باشد خیر باشد؛ کشته شویم یا پیروز گردیم!

حرّ به سوی آنان رفت و گفت: این گروه که از کوفه آمده‌اند، همراهان تو نیستند. من آنان را نگه می‌دارم یا برمی‌گردانم. امام حسین (ع) فرمود: از آنان دفاع خواهم کرد. اینان یاوران منند. تو به من قول داده‌ای که هیچ تعرّضی نسبت به من نداشته باشی تا نامۀ ابن زیاد به تو برسد. حرّ گفت: آری، ولی اینان با تو نیامده‌اند. امام فرمود: اینان یاران منند، مثل کسانی‌اند که با من آمده‌اند. اگر بر پیمان خود استواری که باکی نیست، وگرنه با تو خواهم جنگید. حرّ از آنان دست برداشت. حسین (ع) به آنان گفت: از اوضاع مردم چه خبر؟ مجمع بن عبد الله عائذی که یکی از آن چهار نفر بود گفت: به بزرگان کوفه رشوه‌های زیادی داده و آنان را خریده‌اند. آنان یکصدا بر ضدّ تواند. امّا تودۀ مردم، هنوز دلهایشان با توست، ولی فردا شمشیرهایشان بر تو خواهد بود.

امام از فرستاده‌اش قیس بن مسهرّ پرسید؛ گفتند: حصین بن نمیر او را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد فرستاد. او هم قیس را دستور داد که تو و پدرت را لعن کند، ولی قیس بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن زیاد و پدرش را لعن کرد و مردم را به یاری تو فراخواند و آمدن تو را خبر داد. ابن زیاد دستور داد او را از بالای قصر به زیر افکندند. چشمان امام حسین (ع) پر از اشک شد و این آیه را خواند: «فَمِنهم من قضی نحبه…» و گفت: خدایا! برای ما و آنان بهشت را منزلگاه مقرّر فرما و در سرای رحمت خویش و سر سفرۀ پاداش خود ما را با هم قرار بده.

ابو مخنف از طرماح بن عدی نقل می‌کند که نزدیک حسین رفت و گفت: به خدا قسم! آن‌گونه که می‌بینم، کسی با تو نیست. اگر با تو جز همین گروه که همراه تو هستند بجنگند، کافی‌اند، در حالی که من یک روز قبل از خروج کوفه، بیرون کوفه را پر از مردم دیدم؛ جمعیّتی که تاکنون آن همه ندیده بودم. پرسیدم گفتند: گرد آمده‌اند و آماده می‌شوند برای رفتن به سوی حسین. تو را به خدا قسم! اگر می‌توانی یک وجب هم جلوتر نرو. اگر می‌خواهی به شهری بروی که ایمن باشی تا ببینی چه باید کرد، بیا تا تو را به منطقۀ کوهستانی و قلعه‌های خودمان به نام «اجا» ببرم. ما در برابر پادشاهان غسان و حمیر و نعمان بن منذر و در مقابل سپاه سیاه و سرخ، به آن‌ پناهگاه‌ها می‌رفتیم. بدون ذلّت به آن منطقه برویم و در آبادی فرود آییم و در پی نیروی کمکی از اجا و سلما از قبیلۀ طی بفرستیم. به خدا قسم که ده روز نمی‌گذرد که همۀ قبیلۀ طی سواره و پیاده به یاری تو می‌آیند. آن‌گاه تا هر زمان خواستی نزد من بمان. اگر خطری پیش آمد، من قول می‌دهم ۲۰ هزار شمشیر زن از طی حاضر کنم که در رکاب تو بجنگند. به خدا که هرگز نه دستشان به تو خواهد رسید و نه نگاهشان به تو خواهد افتاد.

امام فرمود: خداوند به تو و قوم تو پاداش نیک دهد. میان ما و این گروه، سخن و عهدی بود که نمی‌توانیم از آن برگردیم. نمی‌دانم کار ما با آنان به کجا خواهد انجامید.

ابو مخنف از طرماح نقل می‌کند: از امام خداحافظی کردم و گفتم: خداوند شرّ جنّ و انس را از تو دور کند. از کوفه برای خانواده‌ام کالاهایی خریده‌ام، خرجی آنان نیز همراه من است. بروم آن‌ها را نزد ایشان بگذارم و به خواست خدا برگردم. اگر به تو رسیدم که به خدا قسم از یاورانت خواهم بود. فرمود: پس عجله کن! خدای رحمتت کند! دانستم که حضرت بیمناک است که می‌گوید شتاب کن. چون پیش خانواده‌ام رسیدم و وسایل مورد نیازشان را نزد آنان گذاشتم وصیت کردم. خانواده‌ام می‌گفتند: این بار کاری می‌کنی که قبلاً نمی‌کردی. تصمیم خویش را به آنان گفتم و به طرف راه «بنی ثعل» راه افتادم تا به عذیب الهجانات نزدیک شدم. با سماعه بن بدر برخورد کردم که خبر شهادت حضرت را به من داد و من بازگشتم.

 

 

قال الطّبریّ:

فلمّا سمع ذَلِکَ مِنْهُ الحر تنحّى عنه، وَ  کَانَ یسیر بأَصْحَابه فِی ناحیه و حسین فِی ناحیه أخرى، حَتَّى انتهوا إِلَى عذیب الهجانات، وَ کَانَ بِهَا هجائن النُّعْمَان ترعى هنالک، فإذا هم بأربعه نفر قَدْ أقبلوا من الْکُوفَه عَلَى رواحلهم، یجنبون فرسا لنافع بن هلال یقال لَهُ الکامل، و معهم دلیلهم الطّرّماح بن عدیّ عَلَى فرسه، وَ هُوَ یقول: یَا ناقتی لا تذعری من زجری …

قَالَ: فلمّا انتهوا إِلَى الْحُسَیْن أنشدوه هَذِهِ الأبیات، فَقَالَ: أما وَ اللَّهِ إنّی لأرجو أن یکون خیراً مَا أراد اللَّه بنا، قتلنا أم ظفرنا؛ قَالَ: و أقبل إِلَیْهِم الحرّ بن یَزِیدَ فَقَالَ: إنّ هَؤُلاءِ النّفر الَّذِینَ من أهل الْکُوفَه لیسوا ممّن أقبل معک، و أنا حابسهم أو رادّهم، فَقَالَ لَهُ الْحُسَیْن: لأمنعنّهم ممّا أمنع مِنْهُ نفسی، إنّما هَؤُلاءِ أنصاری و أعوانی، وَ قَدْ کنت أعطیتنی ألّا تعرّض لی بشیء حَتَّى یأتیک کتاب من ابن زیاد، فَقَالَ: أجل، لکن لم یأتوا معک؛ قَالَ: هم أَصْحَابی، و هم بمنزله من جَاءَ معی، فإن تممت عَلَى مَا کَانَ بینی و بینک و إلّا ناجزتک؛ قَالَ: فکف عَنْهُمُ الحرّ، قَالَ: ثُمَّ قَالَ لَهُمُ الْحُسَیْن: أخبرونی خبر النّاس وراءکم، فَقَالَ لَهُ مجمع بن عَبْدِ اللَّهِ العائذیّ، وَ هُوَ أحد النّفر الأربعه الَّذِینَ جاؤوه: أمّا أشراف النّاس فقد أعظمت رشوتهم، و ملئت غرائرهم، یستمال ودّهم، و یستخلص بِهِ نصیحتهم، فهم ألب واحدٌ عَلَیْک، و أمّا سائر النّاس بعد، فإنّ أفئدتهم تهوی إلیک، و سیوفهم غداً مشهوره عَلَیْک؛ قَالَ: أخبرونی، فهل لکم برسولی إلیکم؟ قَالُوا: من هُوَ؟ قَالَ: قیس بن مسهّر الصّیداویّ؛ فَقَالُوا: نعم، أخذه الحصین بن تمیم فبعث بِهِ إِلَى ابن زیاد، فأمره ابن زیاد أن یلعنک و یلعن أباک، فصلى عَلَیْک و على أبیک، و لعن ابن زیاد و أباه، و دعا إِلَى نصرتک، و أخبرهم بقدومک، فأمر بِهِ ابن زیاد فألقی من طمار القصر، فترقرقت عینا حسین (ع) و لم یملک دمعه، ثمّ قال: «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَما بَدَّلُوا تَبْدِیلًا»[۱]. اللَّهُمَّ اجعل لنا و لهم الجنّه نزلا، و أجمع بیننا و بینهم فِی مستقر من رحمتک، و رغائب مذخور ثوابک!

قَالَ أَبُو مخنف: حَدَّثَنِی جمیل بن مرثد من بنى معن، عن الطرمّاح ابن عدی، أنّه دنا من الْحُسَیْن فَقَالَ لَهُ: وَ اللَّهِ إنّی لأنظر فما أَرَى معک أحداً، و لو لم یقاتلک إلّا هَؤُلاءِ الَّذِینَ أراهم ملازمتک لکان کفی بهم؛ وَ قَدْ رأیت قبل خروجی من الْکُوفَه إلیک بیوم ظهر الْکُوفَه و فیه مِنَ النَّاسِ مَا لم تر عینای فِی صعید واحد جمعاً أکثر مِنْهُ، فسألت عَنْهُمْ، فقیل: اجتمعوا لیعرضوا، ثُمَّ یسرّحون إِلَى الْحُسَیْن، فأنشدک الله ان قدرت على ألّا تقدم عَلَیْهِم شبراً إلّا فعلت! فإن أردت أن تنزل بلدا یمنعک اللَّه بِهِ حَتَّى ترى من رأیک، و یستبین لک مَا أنت صانع، فسر حَتَّى أنزلک مناع جبلنا الَّذِی یدعى أجأ، امتنعنا وَ اللَّهِ بِهِ من ملوک غسان و حمیر و من النُّعْمَان بن المنذر، و من الأسود والأحمر، وَ اللَّهِ إن دخل علینا ذلّ قطّ؛ فأسیر معک حَتَّى أنزلک القریه، ثُمَّ نبعث إِلَى الرّجال ممن بأجأ وَ سَلمَى من طیّئ، فو الله لا یاتى علیک عشره ایّام حتّى تأتیک طیّئ رجالاً و رکباناً، ثُمَّ أقم فینا مَا بدا لک، فإن هاجک هیج فأنّا زعیم لک بعشرین ألف طائیّ یضربون بین یدیک بأسیافهم، وَ اللَّهِ لا یوصل إلیک أبداً و منهم عین تطرف؛ فَقَالَ لَهُ: جزاک اللَّه و قومک خیراً! إنّه قَدْ کَانَ بیننا و بین هَؤُلاءِ القوم قول لسنا نقدر مَعَهُ عَلَى الانصراف، وَ لا ندری علام تنصرف بنا و بهم الأمور فِی عاقبه!

 قَالَ أَبُو مخنف: فَحَدَّثَنِی جمیل بن مرثد، قال: حدّثنى الطّرماح بن عدی، قَالَ: فودّعته و قلت لَهُ: دفع اللَّه عنک شرّ الجن و الإنس، إنّی قَدِ امترت لأهلی من الْکُوفَه میره، و معی نفقه لَهُمْ، فآتیهم فأضع ذَلِکَ فِیهِمْ، ثُمَّ أقبل إلیک ان شاء الله، فان الحقک فو الله لأکونن من أنصارک، قَالَ: فإن کنت فاعلاً فعجّل رحمک اللَّه؛ قَالَ: فعلمت أنّه مستوحش إِلَى الرّجال حَتَّى یسألنی التعجیل؛ قَالَ: فلمّا بلغت أهلی وضعت عندهم مَا یصلحهم، و أوصیت، فأخذ أهلی یقولون: إنّک لتصنع مرّتک هَذِهِ شَیْئاً مَا کنت تصنعه قبل الْیَوْم، فأخبرتهم بِمَا أرید، و أقبلت فِی طریق بنی ثعل حَتَّى إذا دنوت من عذیب الهجانات، استقبلنی سماعه بن بدر، فنعاه الىّ، فرجعت. [۲]


[۱]– الأحزاب: ۲۳٫

[۲]– تاریخ الطبری ۳: ۳۰۷، الکامل فی التاریخ ۲: ۳۵۵ مع اختلاف، البدایه و النهایه ۸: ۱۸۷، اعیان الشیعه ۱: ۵۹۷، وقعه الطف: ۱۷۳ موسوعه کلمات الامام الحسین (ع): ۳۶۲٫