عملیات محرّم بود. توی نفربر بیسیم نشسته بودیم؛ من و آقا مهدی و صادقی خدا بیامرز. از دو شب قبل، کنار مهدی بودم. میدانستم یک ساعت هم نخوابیده. همهاش این طرف و آن طرف، بالأخره عملیات بود.
آن شب یک لحظه سر بلند کردم، دیدم همینطور نشسته، خوابش برده است. چیزی نگفتم. حق داشت، بندهی خدا. بالأخره ماشین که نبود؛ این بدن چقدر میتوانست فشار کار و بیخوابی را با هم تحمّل کند. ده دقیقه نشده بود که یک دفعه از خواب پرید. سرم را انداختم پایین که یعنی نفهمیدهام خوابش برده. بدجوری قیافهاش رفته بود توی هم. هیچی نمیگفت، معلوم بود که ناراحت شده. صادقی که این وضع را دید، پرسید: «چی شده آقا مهدی؟»
بالأخره معاونش بود. با هم رودربایستی نداشتند. مهدی همانطور که بیرون را نگاه میکرد، گفت: «بچّهها توی خط، زیر آتیش دشمن دارن میجنگن، مجروح میشن، شهید میشن، اون وقت من اینجا گرفتم راحت خوابیدم.»
تا چند ساعت توی همین حال ماند.
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: ابوالقاسم عموحسینی
پاسخ دهید