از صدر اسلام تا یک قرن اخیر , حتى یکنفر هم نبوده که در مفهوم این آیه و این کلمه شک و شبهه اى داشته باشد , ولى نظر به اینکه بعضى از اهل اهواء و بدع که معمولا کتابهاى الهى را وسیله اى براى تحریف و رسیدن به مقاصد پلید خودشان قرار مى دهند و از هر گونه دخل و تصرفى ابا نمى کنند , حرفهایى در این زمینه گفته اند , از این جهت مختصرى راجع به این کلمه بحث مى کنیم . 
همانطور که در هفته پیش عرض کردم ( خاتم) یعنى ما یختم به , یعنى چیزى که با آن پایان داده مى شود . ( خاتم) و ( طابع) در لغت عرب یک معنى دارد . ماده این کلمه در هر جا از قرآن کریم که وارد شده است همین مفهوم را دارد . نه تنها در کلمه خاتم مفهومش این است , هر جا که ماده ختم در قرآن آمده است همین مفهوم مهر زدن را داشته و دارد . مثلا قرآن درباره کفار مى فرماید : ان الذین کفروا سواء علیهمء انذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون , ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوه ( ۱ ) . این کسانى که کفر و عناد و جحود مى ورزند در حالتى هستند که تو چه آنها را چه بیم بدهى و چه بیم ندهى ایمان نمىآورند . اینها در حالتى هستند که خداوند بر دلهاى اینها و بر گوشهایشان مهر زده است . 
در سوره مبارکه ( یس) راجع به وضع مردم در روز قیامت سخن مى گوید و اینکه اعضاء و جوارح مردم هستند که روز قیامت خودشان شهادت مى دهند بر اعمال شخص , و احتیاجى که او زبانش اقرار کند نیست , بلکه خود اعضاء و جوارح حرف مى زنند . مثلا دست انسان هر گناهى را که مرتکب شده است بیان مى کند . در واقع این گناه در این دست ضبط است . پاى انسان هر گناهى را که مرتکب شده است بیان مى کند . خود این گناه به یک شکلى در این پا ثبت است . پوست بدن انسان ( در روایت است که این کنایه است از اعضاء تناسلى ) هر گناهى که مرتکب شده است در آن ثبت است . چشم و گوش انسان همین جور . و چون آن دنیا دنیاى حیات و زندگى است , تمام اعضاء به صورت زنده در آنجا محشور مى شوند و خود شهادت مى دهند بر اعمالى که کرده اند . در مقام تشبیه مثل دستگاه ضبط صوت است که در موقع ضبط , انسان احساس نمى کند و فقط یک نوار را روى دستگاهى مى بیند , مى بیند یک کسى حرف مى زند و آن نوار هم براى خود مى چرخد , ولى نمى داند که وقتى آن نوار را برگردانند و وضع دیگرى به آن دستگاه بدهند , این نوار ساکت و جامد تبدیل مى شود به یک دستگاه ناطق . در آنجا اینجور دارد که : الیوم نختم على افواههم و تکلمنا ایدیهم و تشهد ارجلهم بما کانوا یکسبون . ( ۲ ) در این روز ( قیامت ) مهر مى زنیم بر دهانهاى آنها ( نختم على افواههم هیچ معنایى جز این ندارد ) مى بندیم این دهان را که سخن نگوید , مى گوئیم تو دیگر حق حرف زدن ندارى و لزومى ندارد که تو اقرار بکنى یا نکنى که آیا من با دست فلان گناه را کردم یا نکردم , با پا فلان گناه را کردم یا نکردم , با چشم فلان کار را کردم یا نکردم . و تکلمنا ایدیهم دستهاى آنها با ما سخن مى گویند و تشهد ارجلهم بما کانوا یکسبون پاهاى آنها به اعمالى که مرتکب شده اند خود شهادت مى دهند .

مولوى در شعر معروف خود مى گوید : 

هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند 
مهر زدنها همیشه علامت پایان یافتن یک نامه و یا بستن یک نامه بوده است . بستن پاکتهاى قدیم چه جور بوده من نمى دانم ولى اینقدر مى دانم که نامه هایى را که مى نوشتند مى بستند و بعد یک ماده حالا آن ماده چه بوده است نمى دانم , مثل لاک و مهر امروز که نبوده است ولى این ماده لاک مانند را هم مى چسباندند روى آن کاغذ و روى آن را مهر مى کردند که این باید بسته بماند . مفهوم ( پایان دادن) یک مفهوم ثانوى است که از این مفهوم مهر کردن پیدا شده است . چون مهر کردن ملازم بوده است با پایان دادن , کم کم هر کارى را هم که بخواهند پایان بدهند و لو آنکه مهر زدن در کار نباشد کلمه ( ختم) را به کار مى برند . 
در زیارت جامعه مى خوانیم : بکم فتح الله و بکم یختم خدا به وسیله شما گشود و به وسیله شما پایان مى دهد . به انگشتر هم که خاتم مى گفته اند چون انگشتر دوکاره بوده است یعنى ضمنا مهر هم بوده است . در اصطلاحات اخبار و احادیث , وقتى که شمایل پیغمبر اکرم یا على علیه السلام یا یکى از ائمه را ذکر مى کنند , مى گویند خاتمش فلان چیز بود , یعنى مهرش این بود , که این مهر حتما همان انگشتر هم بوده است , یعنى همان انگشتر بوده است , که مهر بوده است . پس در اینکه ( خاتم النبیین) یعنى کسى که به وسیله او دستگاه نبوت ختم و بسته شد , تمام شد و لاک و مهر شد و دیگر بعد از او نبى نخواهد آمد , بحثى نیست . 

مطلب دیگرى در اینجا هست که باید توضیحى در اطراف آن بدهم و ضمنا به یاوه هاى که این بدعتگذاران در این زمینه ها گفته اند پاسخ داده شود . آن اینست : بحث ما بیشتر ناظر به این جهت بود که چرا شریعتها پایان یافت ؟ بحث در اطراف این پرسش بود که اگر دین و شریعت خدا , یعنى قانونى که از ناحیه او مىآید , یکى است , پس از اول تا آخر ظهور پیغمبران یک شریعت بیشتر نباید وجود داشته باشد , پس چرا شرایع متعدده آمده است : شریعت نوح , ابراهیم , موسى , عیسى و اسلام ؟ و اگر شرایع و قوانین الهى ناسخ و منسوخ دارد و تغییر مى کند پس این تغییر کردن به اقتضاى زمان است , دلیل دیگرى ندارد , لابد چون اوضاع زمان و شرائط زندگى بشر عوض مى شود , شرایط اجتماعى , اقتصادى , سیاسى , علمى و فرهنگى زندگى بشر عوض مى شود , از این جهت خدا قانونى را که براى بشر آورده است عوض مى کند . اگر این جهت است پس ختم شرایع چرا ؟ چون زمان که از سیر خود نمى ایستد , شرایط اجتماعى , اقتصادى , فرهنگى , و سیاسى زندگى بشر همیشه در تغییر است , پس هیچگاه نباید شریعتى در جهان وجود داشته باشد که آن شریعت آخرین شرایع باشد . بحث ما ناظر به این جهت است .
ولى یک سؤال کوچکتر از این هست که اول باید این سؤال کوچکتر را عنوان کنیم و جواب بدهیم و بعد برویم سراغ آن سؤال بزرگتر , و آن اینست : ممکن است کسى بگوید : بسیار خوب , شرایع پایان بپذیرد , قانون و شریعتى بیاید که آخرین شریعت باشد و بعد از او شریعتى وجود نداشته پیدا نکند , ولى چرا نبوت پایان بپذیرد ؟ همه انبیاء که لازم نیست صاحب شریعت باشند . صاحبان شریعت و قانون یک عده معدودى هستند , همانهائى که قرآن آنها را اولى العزم من الرسل خوانده است . اینهمه پیغمبرانى که در دنیا آمده اند ( ۱۲۴ هزار نفر یا بیشتر یا کمتر , هر چه بوده اند ) اینها که یک عده بسیار معدودى از آنها صاحب شریعت بوده اند , باقى دیگر پیغمبر بوده اند ولى صاحب شریعت نبوده اند , در هر زمانى که مبعوث مى شدند هر شریعت و قانونى که در میان مردم بود اینها مبلغ همان شریعت و قانون بودند , چرا پس از پیغمبر آخر الزمان , پیغمبرى که شریعت او خاتم الشرایع و کتاب او خاتم الکتب و آخرین کتب است , انبیاى کوچکى مبعوث نمى شوند که کارشان دعوت به شریعت اسلام باشد ؟ پیغمبر باشند ولى کارشان این باشد که مبلغ و مروج دین اسلام باشند , همان جورى که بعد از ابراهیم صدها پیامبر آمد و همه اینها مروج شریعت ابراهیم بودند . لوط پیغمبر بود ولى مروج شریعت ابراهیم . شعیب و یوسف و یعقوب پیغمبر بودند ولى به شریعت ابراهیم دعوت مى کردند . هارون و یوشع پیغمبر بودند ولى به شریعت موسى دعوت مى کردند . شرایع خاتمه پیدا کرد , چرا نبوتها خاتمه پیدا کند و چرا قرآن فرمود : و خاتم النبیین ؟ فلسفه این چیست ؟ 
اگر جواب این موضوع را درست متوجه شویم جواب آن سؤال بزرگتر هم براى ما روشن مى شود . اولا معنى ( نبى) چیست ؟ نبى یعنى پیامبر , کسى که از طرف خدا براى مردم پیامى مىآورد , منبى عن الله . به کسى مى گویند ( پیامبر) که به او از جانب خدا وحى بشود , هر کدام از انحاء وحى , یعنى از جانب خداوند مطالبى به او القاء شود , به وسیله رؤیا یا هر وسیله دیگرى , از باطن روح و قلبش به او دستور بدهند که برو مردم را ارشاد کن , مثلا بگویند شریعت ابراهیم این است , برو مردم را تعلیم بده و یاد بده که به دین ابراهیم عمل کنند . 
نیازى که به وجود چنین انبیائى پیدا مى شود از این جهت است که راه دیگرى براى اینکه شریعت ابراهیمى را به مردم تعلیم بدهند , جز اینکه یک عده از افراد بشر از طریق الهام مبعوث بشوند نیست , یعنى اگر زمان زمانى بود که مردم علم و تمدن مى داشتند و پایه تمدن بالا رفته بود که کتاب ابراهیم , نوشته اش , ضبط شده و چاپ شده اش , انواع ضبط شده روى کاغذها و غیر کاغذها , موجود مى بود و در میان مردم یک عده علماء و دانشمندان مى بودند که قادر بودند مردم را به شریعت ابراهیم دعوت بکنند , دیگر نیازى به افرادى که از طریق الهام این مأموریت را پیدا بکنند نبود .

 

رابطه معکوس میان هدایت غریزى و هدایت عقلى

همیشه رابطه اى میان هدایت غریزى و الهامى و هدایت عقلى و عقلانى موجود است . به هر اندازه که موجود زنده از لحاظ رشد و بلوغ علمى و عقلانى ضعیف است خداوند از طریق الهامات فطرى و غریزى او را هدایت مى کند , و به هر اندازه که در این ناحیه نیرو و قدرت پیدا مى کند در آن ناحیه ضعیف مى شود زیرا نیازش سلب مى گردد . در حیوانات , هر اندازه که حیوان پست تر است یعنى شعور حسى و وهمى و خیالى تا برسد به شعور فکرى در او کمتر است الهامات غریزى او بیشتر است . مثلا حشرات که در یک درجه پست ترى هستند الهامات غریزى آنها از هر حیوان دیگر بیشتر است . یک مگس یا یک مورچه یا یک عنکبوت یا زنبور , الهامات غریزى که دارد , حیوانات عالى مانند فیل یا اسب یا میمون ندارند , زیرا این حیوانات تکامل یافته اند و از راه حس و وهم و خیال و هوش خود مى توانند زندگى خود را اداره کنند , مستغنى از الهام و غریزه اند , و غریزه الهامى در آنها خیلى کم است . انسان که از همه حیوانات از لحاظ هوش غنى تر و قوى تر است از نظر غریزه و الهامات غریزى از همه ضعیف تر است

پیغمبرانى که در ادوار گذشته بوده اند , در ادوارى بوده اند که عقل و علم بشر قادر نبوده است که مبلغ شریعت باشد , یعنى واقعا بشرهاى چند هزار سال پیش قدرتشان به اینجا نرسیده بود که عده اى بیایند دور هم جمع شوند و بنشینند و در مسائل مربوط به شریعت خودشان فکر کنند و تجزیه و تحلیل و اجتهاد نمایند و بروند دنبال پیدا کردن آن . بشر وحشى بود و به حیوانات پست نزدیک تر بود , و همانطور که اصل قانون کلى شریعتش را باید از طریق وحى به او الهام و تعلیم کنند دستگاه تبلیغاتى او هم , باید از طریق وحى اداره شود . عقل و علم در آن زمان قادر به انجام این کار نبود . همین قدر که بشر مى رسد به آن مقام و درجه و مرتبه اى که واقعا مصداق علم بالقلم , علم الانسان ما لم یعلم مى شود , تاریخ خودش را مى تواند ضبط کند , مى تواند وارث تاریخ گذشته خودش باشد , مى تواند کتاب آسمانیى که به دستش مى دهند , حفظ کند , مى تواند احادیث و جوامع الکلمى را که پیغمبرش القاء مى کند لااقل اصولش را نگهدارى بکند تا بعد بیایند علم درست کنند در اطراف اینها , مى تواند اینها را حفظ و ضبط کند و در امر دین تفقه نماید , دیگر نیازى به انبیاء براى تبلیغ آن شریعت وجود ندارد . نبودن انبیاء در دوره اسلامیه خود دلیل تکامل بشریت است , یعنى علم و عالم فقیه و متفقه , حکیم و فیلسوف , جانشین انبیائى که کارشان تبلیغ شرایع دیگران بود مى شود و لهذا شما مى بینید هر یک از پیغمبران گذشته با هر کتابى در هر زمانى که آمد کتابش از میان رفت . بشر چون بالغ و رشید نبود نتوانست کتاب آسمانى خود را حفظ کند . کجاست صحف ابراهیم ؟ کو تورات واقعى ؟ کو انجیل واقعى ؟ کو آنچه که بر نوح نازل شد ؟ کو اوستاى اصلى و تعلیمات واقعى زردشت ؟ حالت بشر در آن دوره ها عین حالت بچه مکتبى بوده . شما براى بچه مکتبى کتاب مى خرید , شش ماه که مى گذرد تکه تکه شده و هر تکه آن به یک گوشه اى افتاده است . اما یک آدم بزرگ , یک طلبه سى ساله , شما یک (مکاسب) یا ( کفایه ) به او مى دهید , بیست سال روى این کتاب کار مى کند از درس خواندن و مباحثه و تدریس , و بعد از بیست سال کتاب را مى بینید که پاکیزه مانده است . تنها در زمان ظهور خاتم الانبیاء بود که بشر رسید به این مرحله که مى توانست ارث دوره گذشته خودش را براى دوره آینده حفظ کند . کتاب آسمانى خودش را حفظ کرد . قرآن همان قرآنى است که بر پیغمبر نازل شده . دوره به دوره علماء پیدا شدند و به انحاء مختلف در حفظ ظاهر و معنى آن کوشیدند . این نمونه رشد بشریت است . براى هیچ کتاب آسمانى دیگرى این کار نشده است .

 

بلوغ یا نشانه ختم نبوت

قرآن که نازل شد , جزء اولین کارهایى که صورت گرفت این بود که گفتند باید یک علمى براى دستور زبان عربى به وجود بیاوریم , براى اینکه این کتاب آسمانى ما به زبان عربى است و مردمى که مى خواهند این کتاب را تلاوت بکنند باید قاعده زبان عربى را بدانند . در همان قرن اول اسلامى علم دستور زبان عرب درست شد , علم لغت تأسیس شد و چه کتابهاى نفیس در لغت نوشته شد , علم معانى و بیان و بدیع ابتکار و اختراع شد , همه براى این بود که بشر مى خواست کتاب آسمانى خود را در آغوش بگیرد و نگهدارى نماید . مخصوصا این نکته جالب است که اکثریت کوشندگان و فداکاران در راه احیاء زبان قرآن از مردم غیر عرب بودند . اینها است که نمونه رشد و بلوغ بشریت در دوره ختمیه اسلامیه است و نشانه ختم نبوت است . براى هیچ شریعت و هیچ کتاب آسمانى چنین اقداماتى از طرف بشر صورت نگرفته است . از همان قرن اول علم تفسیر به وجود آمد , از همان قرن اول علم حدیث به وجود آمد . پیغمبر مردم را تشویق کرد : نصر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها خدا خرم کند آن آدمى را که آنچه را که از من مى شنود ضبط کند و بلغها من لم یسمعها برساند آن را به کسانى که نشنیده اند . ( پیغمبر اکرم دستور داد : اکتبوا عنى هر چه که از من مى شنوید بنویسید ) رب حامل فقه غیر فقیه و رب حامل فقه إلى من هو افقه منه ( ۳ ) . فرمود آنچه که از من مى شنوید ضبط کنید و به طبقه بعد از من منتقل کنید , اى بسا آن کسى که از من مى شنود , معنى سخن مرا آنجور که باید , درک نمى کند , بعد تحویل مى دهد به کسانى که آنها معنى سخن مرا درک مى کنند . اى بسا کسى که معنى سخن مرا مى فهمد ولى بعد که نقل مى کند به طبقات بعدى , چون آنها رشد یافته تر و تکامل یافته تر و عالمتر هستند . از این که نقل کرده بهتر درک مى کنند . و همین کار را کردند , و این خود نمونه اى بود از رشد بشریت

حتى علوم را شما اگر در نظر بگیرید همینطور است , یعنى بشریت در دوره ختمیه تنها از نظر دین رشد و بلوغ خود را ثابت نکرد , از نظر علم و فلسفه نیز ثابت کرد . علم و فلسفه که در دنیا باقى و محفوظ ماند از زمان اسلام باقى ماند . امروز یک تقسیمى مى کنند و مى گویند دوره تاریخ و دوره ما قبل تاریخ . مقصودشان از دوره ما قبل تاریخ ادوارى است که در آن ادوار هیچ یادگارى از بشر وجود ندارد , خطى , سنگ نوشته اى , چیزى . ولى اگر ما مقصودمان از دوره تاریخى آن دوره اى باشد که بشر تاریخ خودش را متسلسل حفظ کرده است , از زمان اسلام است فقط و فقط . حتى آثار یونانیان و آثار هندیان را هم هر اندازه که موجود بود مسلمین حفظ و نگهدارى کردند . آثار ایرانیان را هم هر چه که تا آن زمان باقى مانده بود مسلمین نگهدارى کردند . قبل از دوره اسلام فاتحین جهان مواریث گذشته را محو و نابود مى کردند ولى مسلمین حفظ کردند . کشیشهاى مسیحى چندى شهرت داده بودند که مسلمانان کتابخانه اسکندریه را سوختند , و حتى خود مسلمین نسنجیده این سخن را در کتابهاى خود بازگو مى کردند . خوشبختانه محققین امروز ثابت کرده اند که مطلب از ریشه دروغ است , این خود مسیحى ها بودند که قبلا آتش زده بودند . 
اسلام دوره قبل از خودش را به نام دوره جاهلیت مى خواند . این جاهلیت قبل از اسلام از نظر قرآن منحصر به عرب نیست بلکه جاهلیت غیر عرب هم جاهلیت است . نقطه مقابل جاهلیت , علم است . وحى قرآنى که شروع مى شود به این صورت شروع مى شو د : اقرا باسم ربک الذى خلق , خلق الانسان من علق , اقرأ و ربک الاکرم الذى علم بالقلم , علم الانسان ما لم یعلم (۴). یعنى وحى اسلامى و وحى ختمیه از قرائت که به معنى خواندن متون است ( هر خواندنى را قرائت نمى گویند , فقط خواندن متن را قرائت مى گویند ) و علم و نوشتن و قلم شروع مى شود . این خودش مى رساند که دوره قرآن دوره خواندن و نوشتن و علم و عقل است . یعنى دیگر دوره نبوت , دوره اینکه بشر تبلیغ شرایع سابقه را به وسیله یک عده مردمى که موحى الیهم وملهم هستند و باید به آنها الهام بشود که دین چیست تا بیایند و تبلیغ بکنند, دیگر این دوره گذشت , علماء جانشین انبیاء مى شوند , دانش جانشین نبوت تبلیغى مى شود , تصحیح مى کنم : دانش جانشین نبوت تبلیغى مى شود , یعنى کارى که آن سلسله از انبیاء که فقط مبلغ شرایع دیگر و دعوت کننده به شرایع دیگر بودند انجام مى دادند , آن کار را امروز دانش مى کند , علم و علماء مى کنند . چون آن دوره ها , دوره جهالت و ظلمت بود احتیاج به آن جور نبوتها بود . در دوره نوشتن و خواندن و علم و شاگردى و مدرسى و استادى و تدوین علوم , دیگر احتیاجى به این نبوتهاى تبلیغى و نبوتهاى دعوتى نیست .

 

باب الهام مسدود نشده است

ممکن است اینجا یک سؤال دیگرى بکنید , و آن اینکه آیا بعد از زمان حضرت رسول اساسا به کلى باب الهام مسدود شد یا باب نبوت مسدود شد ؟ پاسخ اینست که باب نبوت یعنى باب پیامبرى مسدود شد , اما باب کشف و شهود و الهام مسدود نشد . ممکن است بشرى از لحاظ صفا و کمال و معنویت برسد به مقامى که به قول عرفا یک سلسله مکاشفات براى او رخ مى دهد و حقایقى که از طریق علم الهامى به او ارائه داده مى شود , ولى او مأمور به دعوت مردم نیست . حضرت امیر در نهج البلاغه مى فرماید : ان الله تعالى جعل الذکر جلاء للقلوب تسمع به بعد الوقره و تبصر به بعد العشوه و تنقاد به بعد المعانده . و بعد مى فرماید : و ما برح لله عزت آلاؤه فى البرهه بعد البرهه و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فکرهم و کلمهم فى ذات عقولهم ( ۵ ) . یعنى ( همیشه در دنیا افرادى هستند که خداوند در باطن ضمیرشان با آنها حرف مى زند) . حضرت زهرا اینجور بود با آنکه پیامبر هم نبود . حضرت مریم به نص قرآن مجید اینجور بود ولى پیامبر نبود . حضرت امیر در وصف ائمه مى فرماید : هجم بهم العلم على حقیقه البصیره و باشروا روح الیقین و استلانوا ما استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون . ( ۶ ) . 
خلاصه مطلب , یک وقت هست ما مى خواهیم بگوئیم که پس از حضرت رسول هیچ بشرى از لحاظ صعود و قوس صعودى و به اصطلاح سیر الى الحق , نمى رسد به آنجا که یک نوع الهامات به او بشود . نه , چرا نشود ؟ ! و یک وقت مى خواهیم بگوئیم که پس از حضرت رسول آیا کسى پیدا خواهد شد که او پیامبر بشود ؟ یعنى از طریق وحى به او مأموریت بدهند به اینکه شریعتى بیاورد و یا مبلغ یک شریعت دیگر باشد ؟ نه , چنین کسى نمىآید . نوع اول را در اصطلاح اخبار و احادیث گاهى ( محدث ) مى گویند . ( محدث ) یعنى کسى که یک حالت و یک معنویتى دارد که در ضمیرش یک القاء اتى به او مى شود . امام صادق مى فرمود : انا لا نعد الفقیه منکم فقیها حتى یکون محدثا . فرمود : ما فقیهى از شما فقها را ( به اصحاب خود مى فرمود ) فقیه نمى شماریم مگر آنکه محدث باشد . راوى تعجب مى کند که مگر ممکن است کسى محدث باشد ؟ حضرت فرمود : بلى یکون مفهما و المفهم محدث ( ۷ ) . خداوند به او تفهیم مى کند حقایق را و همینکه مفهم بود محدث است . امام نمى فرماید که جبرئیل ظاهر مى شود و با او سخن مى گوید . فرمود خداوند شرح صدرى به او مى دهد که مطالب را با روشن بینى بیشترى مى فهمد و اینچنین شخصى محدث است . 

پس یک مطلب ما در اینجا این بود که چرا بعد از شریعت ختمیه , نبوت به طور کلى ختم شد ؟ جواب همین بود که عرض کردم , بستگى دارد به ظهور علم و دانش و به قول امروز به ظهور تمدن به حدى که بتواند ارث الهى خودش را حفظ کند , درباره آن تحقیق و مطالعه کند , تفسیر بنویسد . چهارده قرن است قرآن کریم پیدا شده است و در تمام این چهارده قرن همیشه بوده اند طبقاتى که کارشان مطالعه روى این کتاب مقدس بوده است , هیچکس نمى تواند احصاء بکند که مجموعا تفاسیرى که راجع به قرآن مجید نوشته شده است چقدر است . خدا مى داند در همین زمان خودمان و در عصر حاضر چقدر تفسیر است که مشغول نوشتن آن هستند . اینها همان کارى را مى کنند که انبیاى گذشته در تبلیغ شرایع دیگر مى کردند . 
از اینجا پاسخ یکى از شبهه هایى که بعضى از اهل بدع کرده اند روشن مى شود . یکى از حرفهاى مفتى که مى زنند اینست که مى گویند قرآن ( خاتم النبیین ) فرموده و نگفته که ( خاتم الرسل ) است , خاتم انبیاء است نه خاتم رسل , بعد از آن پیغمبر نبى نخواهد آمد ولى رسول چطور ؟ چه مانعى دارد که رسول بیاید . 
قبل از اینکه این را بگویم , یک حکایتى برایتان عرض مى کنم . مى گویند وقتى زنى پیدا شد و ادعاى نبوت کرد . او را نزد خلیفه وقت آوردند و گفتند چنانچه تو چنین ادعائى بکنى مرتد و کافر هستى . گفت مگر چه حرفى گفته ام ؟ گفتند تو ادعاى نبوت مى کنى ؟ گفت بلى . گفتند : مگر تو نمى دانى که پیغمبر فرمود : لا نبى بعدى . گفت : بله قبول دارم اما پیغمبر فرموده : لانبى بعدى ولى او که نفرموده است : لا نبیه بعدى . نبى مذکر است و پیغمبر فرموده است بعد از من پیغمبر مذکر نخواهد آمد . 
پیغمبر اکرم راجع به پیغمبر مؤنث چیزى نفرموده است . من نبیه هستم نه نبى . این هم ادعاى یک پیغمبر مؤنث . ولى متأسفانه همه مى دانند که این یک حرف مفت است زیرا در اینجا نبى اسم جنس است و خصوصیتى که مذکر یا مؤنث باشد در آن نیست . اصلا منظور اینست که نبى از آن جهت که منبىء عن الله باشد نخواهد آمد .

 

رسول و نبى

اما مسأله رسول و نبى . همانطور که گفتم نبى یعنى پیامبر , یعنى کسى که از ناحیه خدا پیغامى داشته باشد . رسول یعنى چه ؟ رسول یعنى فرستاده خدا , کسى که خدا او را براى مأموریتى فرستاده است , اعم از اینکه آن مأموریت از این نوع باشد که آن رسول از جانب خدا چیزى براى مردم آورده باشد , یا مأموریت و رسالت او از نوع دیگر باشد . فقط در صورت اول است که آن رسول , نبى و پیامبر است . لهذا کلمه رسول در قرآن , هم درباره پیغمبران آمده است و هم درباره غیر پیغمبران . مثلا درباره جبرئیل چون فرستاده اى بود از طرف خدا و مأموریتى داشت اطلاق شده است . در داستان سامرى است که : فقبضت قبضه من اثر الرسول ( ۸ ) . یا درباره قرآن مى فرماید : انه لقول رسول کریم ( ۹ ) . به او رسول گفته شده است . ملائکه اى را که خدا براى عذاب قوم لوط فرستاد , آنها را هم رسل مى نامند : و لقد جاءت رسلنا ابراهیم بالبشرى (۱۰). فرستادگان ما براى ابراهیم بشارت آوردند . حالا خدا که مى فرستد براى چه مى فرستد ؟ براى اینکه قانون و شریعتى را به مردم القاء کنند ؟ البته نه . و همچنین ملائکه مأمور قبض ارواح نیز رسل خوانده شده اند : حتى اذا جاء احدکم الموت توفته رسلنا ( ۱۱ ) . ملکى که در این دنیا مىآید براى عذاب , فرستاده و مبعوث از طرف خدا است , و پیغمبرى هم که مىآید براى دعوت مردم , فرستاده خدا است . حتى کلمه ( مبعوث ) هم اختصاص به پیغمبران ندارد . در یک آیه قرآن در داستان بنى اسرائیل و بخت النصر , اصطلاح مبعوثیت درباره قومى که خداوند آنها را مسلط کرد بر یهودیان به کار برده شده : و قضینا الى بنى اسرائیل فى الکتاب لتفسدن فى الارض مرتین و لتعلن علوا کبیرا فاذا جاء وعد اولیهما بعثنا علیکم عبادا لنا اولى باس شدید ( ۱۲ ) . راجع به قوم عاد مى فرماید : اذ ارسلنا علیهم الریح العقیم ( ۱۳ ) . آن باد مهلک را که فرستادیم . تعبیر ( ارسلنا ) مى کند . آن باد مهلک هم رسول و فرستاده الهى بود

این جور نیست که بعضى از پیغمبران نبى باشند و بعضى رسول , هر پیغمبرى نبى است . منتها انبیاء از آن جهت که از ناحیه خدا فرستاده شده بودند به آنها رسول هم گفته شده است همانگونه که به غیر آنها هم رسول گفته شده است . پس کلمه ( خاتم النبیین) , خاتم الرسل بدین معنى که خاتم رسولانى باشد که براى دعوت بشر آمده اند نیز هست . بله , اگر مقصودتان از رسول , رسولى است که براى هلاکت مردم مىآید , نه , خاتم یک چنین رسولى نیست . عذاب الهى هم رسول و فرستاده خداست , یک و با هم که خداوند براى قومى مى فرستد رسول خدا است یعنى فرستاده او است . پس اینکه آمده اند و براى مردم صفت بندى درست کرده اند که بعضى از پیغمبران نبى هستند و بعضى رسول , و خاتم انبیاء , خاتم انبیاء بود نه خاتم رسل , حرف مفتى است . همه انبیاء رسول هم هستند . خاتم انبیاء خاتم بشرهائى که رسولند به سوى مردم و مردم را دعوت مى کنند نیز هست . قرآن کریم هم از این جهت هیچ فرقى میان رسول و نبى نگذاشته است . 
گاهى شبهه را چنین القاء مى کنند که ( نبى) در قرآن عبارت است از پیغمبرى که صاحب قانون و شریعت نیست و اما ( رسول) پیغمبرى است که صاحب قانون و شریعت است . این یک ادعاى دروغ بیش نیست . قرآن کلمه ( نبى) را در مواردى به پیغمبران صاحب شریعت اطلاق کرده است , و در مواردى به پیغمبرى که صاحب شریعت نیستند ( رسول) اطلاق کرده است . یعنى نبى و رسول هم به پیغمبر صاحب شریعت گفته مى شود و هم به پیغمبر غیر صاحب شریعت , و هر دو کلمه به هر دو اطلاق مى شود . 
مطلب دیگرى در این جا داریم که عنوانش را عرض مى کنم و بحث آن را براى هفته آینده مى گذاریم و آن موضوع اصلى ما است که : 
چرا شرایع ختم شد و قوانینى که از جانب خدا براى هدایت و ارشاد بشر آمد یکمرتبه به مرحله اى رسید که دیگر متوقف شد ؟ آیا آن علل و موجباتى که قبلا وجود داشت و سبب مى شد که قوانین الهى هم عوض بشود بعدها دیگر پیدا نشد ؟ آخر چطور مى شود که آن موجبات دیگر پیدا نشود ؟ مگر آن علل و موجبات غیر از تغییر شرایط اقتصادى و سیاسى و فرهنگى و اجتماعى است ؟ آنها همیشه در تغییر و تبدل است , پس چرا شریعتى آخرین شرایع باشد ؟ ان شاء الله هفته آینده در اطراف این مطلب بحث مى کنیم و عرض خواهیم کرد که آن چیزهائى که در اجتماع بشرى تغییر مى کند چیست و آن اصولى که در اجتماع بشرى ثابت مى ماند چیست و علت اینکه شرایع سابقه تغییر کرده اند چه بوده و علت اینکه شریعت ختمیه تغییر نخواهد کرد چیست ؟

 

پی نوشت ها:

۱ . سوره بقره , آیات ۶ و ۷ .
۲ . سوره یس , آیه ۶۵ . 
۳ . اصول کافى , ج ۱ , ص ۴۰۳ . 
۴ . سوره علق , آیات ۱ تا ۵ . 
۵ . نهج البلاغه , خطبه ۲۲۰ . 
۶ . نهج البلاغه , حکمت ۱۴۷ . 
۷ . رجال کشى , ح ۲ . به جاى منکم , منهم ( من الشیعه ) آمده است . 
۸ . سوره طه , آیه ۹۶ . 
۹ . سوره تکویر , آیه ۱۹ . 
۱۰ . سوره هود , آیه ۶۹ . 
۱۱ . سوره انعام , آیه ۶۱ . 
۱۲ . سوره اسراء , آیه ۴ . 
۱۳ . سوره ذاریات , آیه ۴۱ .