یکی از بچّهها بود که روزنامهها را قبل از آوردن توی اردوگاه چک میکرد. عکس و مطالب مبتذلش را درمیآورد. رفتم سراغش. گفتم: «روزنامه کجاست؟» گفت: «هنوز چِکش نکردهام.»
تحمّل نداشتم صبر کنم. داد زدم سرش: «آقا رضا روزنامه رو بده.» و ازش گرفتم. نوشته بود مهدی و برادرش شهید شدهاند و راجع به تشییع جنازه و بقیهی قضایا و سخنرانی مهدی رضایی.
دیگر نمیشد شک کرد. رفتم توی آسایشگاه، ولی نتوانستم بنشینم و با کسی حرف بزنم. پتو را کشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه کردن. یکی از بچّههای گردان امام حسین علیه السلام آمد بالای سرم: «فلانی چته؟»
نمیتوانستم حرف بزنم، ولی چارهای نبود. خلاصه برایش گفتم.
گفت: «مگه نه اینکه شهادت، آرزوی همهی ما بود، خب، بعضیها مثل مهدی نصیبشون میشه، بعضیها هم محروم میشن.»
ولی شهادت مهدی، شهادت یک آدم مثل من نبود. شهادتش نه یک لشکر را، یک شهر را، که همهی آدمهای آشنا با جبهه و جنگ را عزادار کرد.
توی اردوگاه مجلهای راه انداختیم به اسم سفید؛ راجع به فرماندههای شهید مطلب مینوشتیم. چندتا از بچّههای لشکر عاشورا، دربارهی باکری مینوشتند. بچّههای اصفهان دربارهی خرازی مینوشتند و من هم با یکی دوتا از بچّههای قم، راجع به به زین الدّین مینوشتیم.
چیزی که بین حرف همهی بچّههایی که مدّتی با مهدی بودند، مشترک بود، برخورد گرم و صمیمی مهدی با آنها بود. مهدی نقطهی اتکای همه بود. فرق نمیکرد چه سنی باشی. نوجوان باشی یا پیرمرد. کنار مهدی که مینشستی و برایش حرف میزدی، سبک میشدی. برای همین است که میگویم شهادتش، نه بچّههای لشکر هفده را، که همهی بچّههای جنگ را عزادار کرد.
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: فصیح راوندی
پاسخ دهید