دوره، دورهی گردن کُلفتی بود. آن زمان هر کس که توی محل عربده کشی میکرد و از چهار نفر زهر چشم میگرفت، بعدها میتوانست هر طوری که میخواست، بتازد.
«عبدالله قصاب» هم از این دسته افراد بود. بزن بهادر بود و کسی از پس او برنمیآمد. باورش شده بود که کسی جلوی او جرأت عرض اندام ندارد، به خاطر این، همه از او میترسیدند.
آن روزها محمد توی کارگاه تشک دوزی کار میکرد. «حسن سیاه» هم همکار او بود. یک روز محمد مشغول کار بود، ناگهان سر و کلهی یک پسر بچّه توی کارگاه پیدا شد، چهار – پنج سال بیشتر نداشت.
حسن سیاه پسرک را نمیشناخت، محمد هم او را نمیشناخت. پسرک وقتی وارد کارگاه شد، بدون اینکه توجهی به کارگاه و موقعیت کارگران بکند، شروع به ریخت و پاش کرد، چرخ خیاطی را دستکاری میکرد، نخها را به هم میریخت و…
حسن سیاه در حالی که صورتش را قشری از گرد و غبار گرفته بود و چشمهایش بیحوصله نشان میداد، سر پسرک داد زد که: «نکن بچّه!»
بچّه بدون توجه به اخطار او، باز هم شیطنت کرد. برای بار دوم صدای حسن سیاه بلند شد: «بچّه اگر از کارگاه بیرون نری، چنان میخوابونم توگوشت که کِیف کنی!»
پسرک، در حالی که خودش را بیخیال نشان میداد، برگشت و دو طرف لبش را با انگشت کشید و برای او شکلک درآورد!
حسن که پاک از کوره در رفته بود، به طرف او رفت و یک سیلی خواباند توی گوشش!
پسرک که صورتش مثل لبو سرخ شده بود، جیغش به هوا رفت و در حالی که شیون میکرد، از کارگاه بیرون زد.
ساعتی نگذشت که پسرک به همراه یک مرد قُلچماق، که نشان میداد به هواداری از او آمده است، دوباره وارد کارگاه شد. در حالی که صدای نالهی او هنوز بلند بود.
پسرک، به محض ورود، کسی را که به جای حسن سیاه نشسته بود، با انگشت نشان داد و گفت: «این زده!»
عبدالله قصاب با اشارهی پسرش جلو رفت و بدون سؤال و جواب، یک سیلی خواباند توی گوش علی محمد. او که اهل دعوا نبود، تنها سرخ شد و چیزی نگفت. اما صدای محمد بلند شد: «چرا او را زدی؟»
عبدالله قصاب کِرّ و کِرّ زد زیر خنده و گفت: «برای این که دلم میخواست! میخوام ادبش کنم که دیگه از این جور بیاحتیاطیها نکنه.»
محمد از جایش بلند شد و به طرف عبدالله قصاب رفت. جرأت و جسارت او باعث شد که علی محمد هم جرأت پیدا کند. چند بار عربده کشید؛ اما هر بار صدای عربدهاش با چند ضربه خاموش میشد.
وقتی دید قضیه شوخیبردار نیست، تسلیم شد.
آن روز دو برادر چنان درسی به او دادند که او برای همیشه فکر لاتبازی را از سرش بیرون کرد.
عبدالله قصاب که حسابی مشت و مال داده شده بود، سرش را انداخت پایین و مثل یک گربهی رام، رفت خانه و بعد از آن روز، دیگر هیچ کس او را توی محله ندید!
رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت، ص ۴۳ تا ۴۶٫/ چون کوه با شکوه، صص ۱۸ – ۱۶٫
پاسخ دهید