«یک شب ساعت یک بعد از نصف شب بود، دیدم در می‌زنند. تعجب کردیم این وقت شب چه کسی پشت در است و چه کار دارد. نکند برای کسی اتفاق افتاده باشد. به هر حال در را باز کردیم و دیدیم سیّد ابوترابی به همراه حاج عباس طاهرخانی پشت در هستند. سیّد با شتاب و عجله وارد خانه شد. من خواستم ایشان را به اتاق پذیرایی راهنمایی کنم. گفتم: «شما بفرمایید این اتاق، ما تخت حاجی را هم می‌آوریم.»

قبول نکرد. خواستم بچّه‌ها را که کنار تخت پدر خوابیده بودند، بیدار کنم، باز هم مانع شد. از میان بچّه‌ها رد شد و خود را به تخت حاجی رسانید و به زمین نشست. صدا زد: «آقا جان! چه اتفاقی افتاده است.» تا ولی چشمان خود را باز کرد و چشمش به ابوترابی افتاد، اشک از چشمانش جاری شد و سیّد خم شد و صورت خود را روی صورت ولی گذاشت و بنا کرد بی‌اختیار گریه کردن، و حالا این مراد و مرید در آغوش هم، های های گریه می‌کردند و ما نیز از دیدن این صحنه به گریه افتادیم.

شاید نیم ساعت سیّد، صورت بر صورت این آزاده گذاشته بود و گریه می‌کرد. کم کم آرام شد. گفت: «من همین امروز از تصادف شما با خبر شدم و جلسه داشتم. وقت گذشت، ولی طاقت نیاوردم که دیدار شما به وقت دیگر بماند. این بود که این وقت شب مزاحم شما شدم. إن‌شاء‌الله که مرا خواهید بخشید.» و تا ساعت سه پیش ما بود. برایمان صحبت کرد. به ما امیدواری داد و سفارش فرمود که: «به ائمه اطهار علیهم السلام متوسل شوید، إن‌شاء‌الله خودشان کمک خواهند کرد.» و ساعت سه شب خداحافظی کردند و تشریف بردند.


منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۵- رفاقت و مردم‌داری»؛ شهید سیّد علی اکبر ابوترابی، ص ۴۱ و ۴۲٫ / ابر فیّاض، صص ۱۴۷ ۱۴۶٫