نیمه شبی بدخوابی به سرم زد و بیدار در جای خود به سقف نگاه می‌کردم که دیدم یک نفر آهسته از تخت پایین رفت. با خود گفتم: این جا چه خبر است؟ بعد آهسته پایین آمدم و دنبالش به راه افتادم. دیدم وضو گرفت و رفت به محوّطه‌ی بازی که آن‌جا بود. هوا خنک بود و شب، تاریک و سیاه. چشمانم که به تاریکی عادت کرد، صحنه‌ای شگفت‌انگیز دیدم. از هر گوشه‌ای، صدای ناله‌ای بلند بود. یکی «العفو» می‌گفت، یکی دعا می‌خواند. جلو رفتم تا بدانم این‌ها کیستند. علی آقا، مُچاله سر به سجده گذاشته بود. اکبر محمّد حسین ناله می‌کرد. ناصر فولادی دستانش به آسمان بود. شیخ حسن جعفری، قرآن به سر گرفته بود. نمی‌دانستم چه کنم. از خجالت و واماندگی نشستم و زار زدم. تازه فهمیدم که منظور علی آقا از این که گفته بود این چهار پنج شب باقیمانده را این جا باش، چه بوده است. کاش هرگز به خانه نرفته بودم.


رسم خوبان ۲۱- عبادت و پرستش، ص ۸۹٫ / نماز، ولایت، والدین، ص ۱۳٫