اوّلین باری که در جبهه مجروح شد، حدود هجده روز بستری بود. یکی از دوستانش به «محسن» گفت: «به خانوادهات خبر بدهم؟»
محسن گفت: «نه! نمیخواهم به زحمت بیفتند.»
دوستش پنهانی به ما خبر داد. وقتی به بیمارستان رفتیم، گفت: «دیگر مرخص شدم، باید به مشهد بیاییم.»
عصا زیر بغلش گذاشته بود و به سختی قدم از قدم برمیداشت. او را به منزل خواهرم بردم. دربهدر، دنبال بلیت هواپیما میگشتم. امّا همه جا میگفتند: «جا نداریم.»
با ناامیدی به یکی از آشنایان که در کمیتهی امداد مشغول بود، مراجعه کردم. ماجرا را شرح دادم و گفتم: «حاج آقا! ما فقط دو تا بلیت هواپیما میخواهیم. پولش را هم میدهیم هر قدر که باشد.»
ایشان با تماس تلفنی قول بلیت را برای بعدازظهر گرفت. بعدازظهر هزینهی بلیت را پرداختم و گفتند فردا صبح پرواز دارید.
صبح فردا، هنگام سوار شدن به هواپیما، از ورودمان جلوگیری کردند و گفتند: «جا نداریم. سهمیهی رزمندگان تمام شده.»
با تعجّب گفتم: «پولش را پرداخت کردهایم.»
محسن هم چوب زیر بغلش بود و قدرت نشستن نداشت. وسط سالن ایستاده بود و اشک از چشمهایش سرازیر میشد. دلم داشت آتش میگرفت. امّا کاری هم از دستم برنمیآمد. خلبانی از راه رسید. وقتی ماجرایمان را شنید، پس از مدّتی کارمان را دریف کرد و قرار شرد با هواپیما به «مشهد» برگردیم. محسن را همراهی کردم تا راحتتر از پلّههای هواپیما بالا بیایید.
وقتی وارد هواپیما شدیم، با کمال تعجّب دیدیم تنها دوازده نفر مسافر نشستهاند. آن هم با کُت و شلوار تو کشیده و سر و وضع مرتّب. با دلی آکنده از درد به صندلیها تکیه کردیم. محسن طوری ترکش خورده بود که حتّی نمیتوانست بنشیند، ولی با همان حال، دلداریم میداد:
«آقا جان! ناراحت نباش! اینها درد ما را نمیدانند، امّا خدا که میداند، ما باید مثل جدّمان حضرت علی (علیه السّلام) صبور باشیم.»
منبع: کتاب رسم خوبان ۴ ـ صبر و استقامت ـ صفحهی ۱۴ ـ ۱۶/ جرعهی عطش، ص ۶۷ و ۶۸٫
پاسخ دهید