مرحوم حاج هادی ابهری (أعلی الله مقامه الشّریف) که از اوتاد اولیا بود، بزرگان اهل معنا مثل مرحوم آیت الله خوشبخت، ایشان مرحوم حاج هادی ابهری را خیلی بزرگ می‌دانست، از نظر زلالی، معنویت، از نظر عاشق بودن یک تافته‌ی جدا بافته‌ی مجذوب بود. بزرگان هم به ایشان علاقه‌ی خاصّی داشتند.

او گفته بود در نجف به امیر المؤمنین (علیه السّلام) عرضه داشتم آقا مهمان شما هستم. یکی از آن خوب‌ها، یکی از آن کسانی که برای آن عالم است بیاور تا ما هم صفا کنیم، از دنیا راحت باشد و اهل آن‌جا باشد. این دنیا به درد ما نمی‌خورد از آن عالم یک نفر را به ما نشان بدهید. به مدرسه‌ی سیّد آمدم، ایشان مجذوب بود یعنی جاهایی که قرار بود برود آدرس نمی‌خواست او را می‌بردند. این را که از حضرت امیر خواسته بود به مدرسه‌ی سیّد در نجف کشیده شده بود. به مدرسه‌ی سیّد رفتم روی سکویی نشسته بودم، منتظر بودم که آن شکار من برسد. امیر المؤمنین حواله‌ی او را به ما بدهد. یک وقت دیدم یک پیرمردی از یک حجره‌ای در آمد، نور از قیافه‌ی او تلألؤ دارد، فهمیدم او همان است. آن خوبی که می‌خواستم خدا امیر المؤمنین را مأمور کرده او را به ما برساند. به پشت بام رفت و اذان گفت. مرحوم شیخ مرتضی طالقانی، استاد آقای بهجت عزیز ما خود مؤذن بود، خود سه وقت اذان می‌گفت. به پشت بام رفت و اذان گفت برگشت با عجله به حجره رفت و در را بست. رفتم پشت در نشستم با گریه به امیر المؤمنین گفتم: یا علی نشان می‌دهی بعد هم در را می‌بندی. تا این را به امیر المؤمنین عرض کردم دیدم در را باز کرد گفت: داخل شو. حرفی نزد، داخل رفتم. نشستیم هیچ حرفی با همدیگر نزدیم. او گریه می‌کرد، من هم گریه می‌کردم. هر دو گریه می‌کردیم.