گفت: «بیا من و شما هفته‌ای ۵ تومان از پولمان کنار بگذاریم و برای بچّه‌های یتیم چیزی بخریم.»

گفتم: «با ۵ تومان چه چیزی می‌توانیم بخریم؟»

گفت: «هفته‌ای ۵ تومان می‌شود ماهی ۴۰ تومان. می‌دانی با ۴۰ تومان چه قدر می‌توانیم برای بچّه‌های یتیم خرید کنیم؟»

بعد نگاهی به چشم‌هایم کرد و با شوقی عجیب گفت: «چه مزه‌ای دارد برای بچّه‌های یتیم کاری بکنیم.»

ما همین کار را کردیم. کار از همین ۵ تومان شروع شد و با اضافه شدن بقیه‌ی بچّه‌ها از ۴۰ تومان به سه هزار تومان رسید. بچّه‌های زیادی که حالا خیلی‌شان شهید شدند، پول‌هایشان را آوردند و در این کار سهیم شدند. از سه هزار تومان سرمایه به ده بیست هزار و بعد هم چهل، پنچاه هزار تومان و بعد هم بیشتر.

***

چند روزی بود که برای مرخصی به تهران آمده بودیم. یک روز مرتضی گفت: «حاجی، مقداری برنج و لوازم باید جمع‌آوری کنیم.»

پرسیدم: «برای چه؟»

گفت: «برای یک کاری.»

دیگر از مرتضی نمی‌پرسیدم. می‌دانستم حتماً قصدی دارد که می‌خواهد بین خودش و خدایش بماند. ما حدود ۵۰ بسته‌ی بزرگ و کوچک جمع کردیم و گذاشتیم گوشه‌ای از اتاق. شب بیرون رفتیم و دیگر مرتضی را ندیدیم. صبح که برگشتیم از بسته‌ها خبری نبود. این مسئله دو سه روزی تکرار شد. یک شب وقتی بسته‌ها را جمع کردیم، موتور یکی از دوستان را قرض کردم و افتادم دنبال مرتضی، ببینیم این بسته‌ها را کجا می‌برد. آخرهای شب بود که دیدم مرتضی به اتفاق یکی از دوستان قدیمی آمدند و کیسه‌ها را روی موتور آن دوست ما گذاشتند و رفتند. دنبالشان رفتم. رفتند به محله‌های قدیمی، خانه‌های خراب و سراغ آدم‌های محتاج، کیسه‌ها را تحویل می‌دادند و می‌آمدند.


رسم خوبان ۱۶، کمک به نیازمندان، ص ۴۶ و ۴۸٫/ مردان میدان مین، صص ۳۶ ۳۵٫