یک شب از ساعت ده قریب به ۱۲ ساعت باران بارید. تلفنی به ما اطلاع دادند که در بعضی نقاط سیل آمده است.
من آقا مهدی را خبر کردم. ایشان به سرعت ترتیب اعزام گروههای امداد را به منطقهی سیل زده دادند. همهی نیروهایی که در شهرداری آمادگی داشتند و نیز همهی کسانی که داوطلب بودند، راهی کمک به منطقهی سیل زده شدند و شهردار نیز همراه با آخرین گروه به سمت منطقهی سیل زده، حرکت کرد.
فشار آب بسیار زیاد بود و با آن که باران بند آمده بود، به نظر میرسید حجم آب در حال افزایش است. هر کس میخواست به سیل زدگان کمک کند، میباید از میان جریان آب گل آلود بگذرد. همه در حال کمک بودند و کف کوچهها تا نزدیک زانو پر از گل و لای بود. با ریختن دیوار یک طرف خانهها، سقفها که بیشتر از تیرهای چوبی و حصیر بود، نشست کرده بود. در کنار خانهای، پیرزنی به شیون نشسته بود و فریاد میکرد و جماعتی برای بیرون کشیدن اثاثیهی منزلش، تلاش میکردند. آب وارد زیر زمین خانه شده بود و کف اتاقها را فرا گرفته بود. برداشتن فرش خانه به علت نفوذ فوق العاده گل و لای حتی از عهدهی چند تن نیز خارج بود. پیرزن که همهی یاری دهندگان را به نظاره نشسته بود، در میان آنان مهدی را دید که سخت کار میکرد و عرق میریخت. کم کم داشت کارها رو به راه میشد. پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود، نزدیک شد و گفت: «خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی! نمیدانم این شهردار فلان فلان شده کجاست. ای کاش یک کم از غیرت و شرف شما را داشت.»
مهدی لبخندی ملیح زد و گفت: «آره مادر؛ ای کاش داشت!»
رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۱۰۳ و ۱۰۴٫ / شهرداران آسمانی، ص ۲۶٫
پاسخ دهید