روزی که قرار شد شهردار جدید جلفا به محل کار خود برود، کارمندان شهرداری، طبق وظیفه‌ای که در طی سال‌های خدمت خود آموخته بودند و برخلاف معمول، کاملاً در محل کار خود حاضر بودند. محیط شهرداری آب و جارو شده بود. مسؤول موقت شهرداری، دستور داده بود که در طول مسیر داخل اداره، گلدان‌هایی گذاشته شود. پارچه‌های رنگارنگی هم با جملات چاپلوسانه درباره‌ی خیر مقدم به شهردار جدید، در گوشه و کنار محوطه نصب شده بود. کف راهروها و اتاق‌ها را آنقدر نظافت کرده بودند که برق می‌زد.

مسؤول موقت شهرداری که می‌ترسید مثل رئیس سابقش معزول شود، از ترس این که برنامه درست و به موقع اجرا نشود، پیش از طلوع آفتاب به شهرداری آمد و زنگ را به صدا درآورد. سرایدار با هول و هراس نمازش را تمام کرد و به سمت در دوید. «چند بار باید زنگ بزنم. چرا در را باز نمی‌کنی؟»

-‌‌ »ببخشید قربان، سر نماز بودم.»

-‌ «مگر قرار نبود جلوی اداره ریسه و لامپ آویزان کنید؟»

-‌ »کسی به من چیزی نگفته بود.»

-‌ «بدو معطل نکن. برو ریسه‌ها را نصب کن.»

ساعتی بعد، کارمندان یکی پس از دیگری پیدا شدند و هر کس کار ناتمام روز پیش را دست گرفت تا هنگام ورود شهردار جدید؛ همه‌ی امور مورد تحسین ایشان قرار گیرد. شخصی را به ورودی شهر فرستادند تا با بی‌سیم آمدن شهردار را اعلام کند.

بعد از بررسی کارهای استقبال، مسؤول موقت شهرداری وارد اتاق شهردار شد، در اتاق دوری زد و بعد پشت میز شهردار نشست و با صدای باز شدن در، تازه وارد را دید که وارد اتاق شهردار شد. فکر کرد یکی از کارگران شهرداری است. پرسید: مگر کارتان تمام شده است؟ چه کسی به شما اجازه داده وارد این اتاق بشوی؟

تازه وارد می‌خواست چیزی بگوید؛ ولی بی‌سیم قائم مقام حواس هر دوی آن‌ها را پرت کرد: «قربان هنوز خبری نیست، چه دستوری می‌دهید؟»

-‌ »همانجا بمانید. حواستان باشد که خدای نکرده شهردار بی‌اطلاع ما وارد شهر نشود که همه‌ی مقدمات ما بیهوده خواهد بود.»

مامور اطلاع رسانی بله قربانش را گفت. تازه وارد با خنده سرش را تکان داد و با تأسف گفت:

-‌ »آقایی که من نمی‌شناسمتان! شهردار خیلی وقت است وارد شهر شده. این‌قدر خودتان را معذّب نکنید.»

انقلاب در شهرهای کوچک نمود روشنی نداشت؛ ولی همه می‌دانستند که بسیاری از ارزش‌های اجتماعی دگرگون شده است.

تازه وارد که درماندگی مسؤول شهرداری را دید، دلش سوخت. دست کرد و از جیبش نامه‌ای درآورد و به سمت وی گرفت.

-‌ »من شهردار جدید هستم، پور شریفی!»

مسؤول موقت شهرداری نامه را گرفت و خواند. حکم انتصاب مهندس بهروز پور شریفی به شهرداری جلفا بود. نمی‌توانست باور کند. با خود می‌گفت: یعنی این آدم، با این لباس معمولی و این پیراهن که روی شلوارش انداخته و این کتانی رنگ و رو رفته، شهردار شهر شده است؟!

مسؤول موقت شهرداری که غافلگیر شده بود، گفت:

-‌«قربان چرا بی‌اطلاع وارد شدید؟ ما مهیای اجرای برنامه‌های خاص بودیم. قرار بود برایتان قربانی کنیم. سرود بخوانیم. بزرگان شهر برای ناهار دعوت شده بودند…»

-‌ «این خرج‌ها از کدام محل تأمین شده است؟!»

این جمله، مثل میخی که چرخ پر بادی را پنچر می‌کند، شور و حرارت مسؤول موقت را فرو نشاند.


رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۱۰۸ تا ۱۱۱٫ / شهرداران آسمانی، صص ۸۲ ۸۴٫