طبری گوید:

عابس بن ابی شبیب شاکری و شوذب، غلام بنی شاکر آمدند. پرسید: شوذب! در دل تصمیم داری چه کنی؟ گفت: چه کنم! همراه تو، در راه دفاع از پسر دختر پیامبر خدا می‌جنگم تا کشته شوم. گفت: همین‌گونه دربارۀ تو گمان بود. پس به جنگ در برابر امام بشتاب تا شهادت تو را به حساب خدا بگذارد و من هم پاداش صبر بر شهادتت را ببرم. اگر هم اینک کسی سزاوارتر از تو به من پیشم بود، دوست داشتم تا او زودتر از من به نبرد بشتابد و من آن را به حساب خدا تحمّل کنم. امروز روزی است که باید تا می‌توانیم از خدا پاداش بگیریم که پس از امروز دیگر مجالی برای کار نیست؛ فردا حساب است. جلو رفت و به امام سلام کرد. آن‌گاه به میدان شتافت و جنگید تا کشته شد.

آن‌گاه عابس بن ابی شبیب گفت: یا ابا عبد الله! امروز هیچ دور و نزدیکی روی زمین برایم عزیزتر و محبوب‌تر از تو نیست. اگر می‌توانستم با چیزی عزیزتر از جان و خونم از تو دفاع کنم و مانع شهادتت شوم، چنین می‌کردم. سلام بر تو ای ابا عبد الله! خدا را گواه می‌گیرم که من بر آیین و روش تو و پدرت هستم. سپس با شمشیر آخته بر دشمن تاخت، در حالی که در پیشانی‌اش اثر ضربتی بود.

ابو مخنف از مردی به نام ربیع بن تمیم که شاهد آن روز بود نقل می‌کند: چون عابس را دیدم که می‌آید، شناختمش. او را در جنگ‌ها دیده بودم. از شجاع‌ترین مردم بود. گفتم: ای مردم! این شیر شیران است، پسر ابی شبیب است. کسی به نبرد او نرود. او پیوسته در میدان هماورد می‌طلبید. عمر سعد گفت: سنگبارانش کنید. از هر سو به طرفش سنگ باریدند. چون چنین دید، زره و کلاهخود خود را بیرون آورد و بر آنان حمله کرد. به خدا دیدمش که بیش از دویست نفر را می‌گریزاند. از هر سو او را محاصره کردند و به شهادت رسید.

گوید: سر او را در دست مردان پر ساز و برگی دیدم که هر کدام ادعا می‌کردند من او را کشته‌ام. نزد عمر سعد آمدند. گفت: جدال نکنید. او را هیچ کس به تنهایی نکشته است. با این سخن آنان را پراکنده ساخت.

 

 

 

قال الطّبریّ:

و جاء عبّاس بن أبی شبیب الشّاکریّ وَ مَعَهُ شوذب مولى شاکر، فَقَالَ: یَا شوذب، مَا فِی نفسک أن تصنع؟ قَالَ: مَا أصنع! أقاتل معک دون ابن بنت رسول الله (ص) حَتَّى أقتل؛ قَالَ: ذَلِکَ الظنّ بک، فتقدّم بین یدی أبی عَبْد اللَّهِ حَتَّى یحتسبک کما احتسب غیرک من أَصْحَابه، و حتّى أحتسبک أنا، فإنّه لو کَانَ معی السّاعه أحد أنا أولى بِهِ منّی بک لسرّنی أن یتقدّم بین یدیّ حَتَّى أحتسبه، فإنّ هَذَا یوم ینبغی لنا أن نطلب الأجر فِیهِ بکلّ مَا قدرنا عَلَیْهِ، فإنّه لا عمل بعد الْیَوْم، و إنّما هُوَ الحساب؛ قَالَ: فتقدّم فسلّم عَلَى الحسین، ثمّ مضى فقاتل حتّى قتل. ثُمَّ قَالَ عبّاس بن أبی شبیب: یَا أَبَا عَبْد اللَّهِ، أما وَ اللَّهِ مَا أمسى عَلَى ظهر الأرض قریب وَ لا بعید أعزّ علیّ وَ لا أحبّ إلیّ مِنْکَ؛ و لو قدرت عَلَى أن أدفع عنک الضّیم و القتل بشیء أعزّ علیّ من نفسی و دمی لفعلته؛ السّلام عَلَیْک یَا أَبَا عَبْد اللَّهِ أشهد اللَّه أنّی عَلَى هدیک وهدی أبیک، ثُمَّ مشى بالسّیف مصلّتاً نحوهم و به ضربه عَلَى جبینه.

قال أبو مخنف: حدّثنی نمیر بن وعله، عن رجل من بنی عبد من همدان یقال لَهُ: ربیع بن تمیم شهد ذَلِکَ الْیَوْم، قَالَ: لمّا رأیته مقبلاً عرفته وَ قَدْ شاهدته فِی المغازی، وَ کَانَ أشجع النّاس، فقلت: أَیُّهَا النَّاسُ، هَذَا الأسد الأسود، هَذَا ابن أبی شبیب، لا یخرجن إِلَیْهِ أحد مِنْکُمْ، فأخذ ینادی: أَلا رجلٌ لرجل! فَقَالَ عُمَر بن سَعْد: أرضخوه بالحجاره؛ قَالَ: فرمی بالحجاره من کلّ جانب، فلمّا رَأَى ذَلِکَ ألقى درعه و مغفره، ثمّ شدّ على النّاس، فو الله لرأیته یکرد أکثر من مائتین مِنَ النَّاسِ؛ ثُمَّ إِنَّهُمْ تعطّفوا عَلَیْهِ من کلّ جانب، فقتل؛ قَالَ: فرأیت رأسه فِی أیدی رجال ذوی عده؛ هَذَا یقول: أنا قتلته، و هذا یقول: أنا قتلته، فأتوا عُمَر بن سَعْدٍ فَقَالَ:

لا تختصموا، هَذَا لم یقتله سنان واحد، ففرّق بینهم بهذا القول.[۱]

[۱]– تاریخ الطبری ۳: ۳۲۹، تسلیه المجالس و زینه المجالس ۲: ۲۹۸، البحار ۴۵: ۲۸، العوالم ۱۷: ۲۷۲، مقتل المقرّم: ۲۵۱٫