سهم من از ارث تو، تمام هستیات بود، همان که تو را در سالهای خون و تظاهرات کوچه به کوچه میبرد، همان که طاغوت نتوانست آنها را از تو بگیرد و همان که تو را به هویزه و دارالخوین برد.
همان که در اولین روز زندگیمان در گوشم خواندی که: «دو رکعت نماز وارد است که عروس خانم بخواند و حتماً این دعا را در حقم داشته باشی که خداوند مهربان لطفش را شامل حالم کند و به شهادت برسم. اگر این کار را بکنی، من هم در قیامت و در بهشت رضوانش تو را میطلبم.»
یادت میآید مسابقهی حفظ قرآن با هم داشتیم و آن را از سورهی آل عمران آغاز کردیم. پس از خطبهی عقد بود که از من خواستی تا مشورتی با قرآن بکنم. وقتی دو بار قرآن را باز کردم، سورهی سبأ، آیهی ده آمد و من شاهد اشکهای تو بودم که بر گونههایت میریخت و صدای نجوایت را میشنیدم که چندین بار خداوند را سپاس گفتی.
سهم من از ارث تو تمام هستیات بود، اگر چه دو کلمه بیشتر نبود؛ عشق و ایمان. اما تمام هستی در آن جای میگرفت و چه سنگین بود آن همه ارث. ارثی که فقط دو سطر بود:
«من محمّد بهاءالدین شهادت را آگاهانه انتخاب کردهام. از خانوادهام میخواهم که صبر پیشه کنند. از مال و دنیا که چیزی ندارم و تنها میراثم که چیزی جز ایمان و عشق نیست، به همسرم وا میگذارم.»
یادت میآید به خاطر آب آلودهی جبهه، معدهات به شدت آسیب دیده بود و تو را به بیمارستان اهواز انتقال دادند. پزشک، ده روز برایت استراحت نوشت. فردای آن روز با اجازهی پزشک به دزفول آمدی و پس از گذشت دو روز بعد به محض اینکه درد معدهات قطع شد، با موتور سیکلت خودت عازم هویزه شدی. هر چه به تو اصرار کردم و توصیههای پزشک را یادت آوردم، تو فقط میگفتی: خداوند مهربان هشت روز زودتر مرا شفا داد تا توفیق در جبهه بودن را از دست ندهم.»
و تو آن توفیق را در همان هویزه به دست آوردی که همراه خیل دوستان دانشجویت در نبردی سخت با تانکهای دشمن به شهادت رسیدی و پس از آن حماسهی جاودان بود که مزارتان را برای همیشه کربلای هویزه نام نهادند.
رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۳۰ تا ۳۲٫ / همین نصف روز، ص ۱۰۱٫
پاسخ دهید