یک روز صبح بیدار شدیم دیدیم حمید نیست. صبح زود ساعت هفت رفته بود بیرون. عجیب اینکه لباس نظامی هم به تن کرده بود، خیلی شیک و اتو زده. میگفتند چهار نارنجک به کمرش وصل کرده و یک کُلت کمری و یک اسلحهی ژ ۳ تاشو هم با خود برده است. به هیچ کس هم نگفته بود کجا میرود و چه منظوری دارد. ظهر شد، نیامد. دلمان شور افتاده که نکند کار دست خودش داده؟ ساعت چهار دیگر نگرانی به اوج رسید. به تمام پاسگاهها بیسیم زدیم، مقر رادیو و تلویزیون مهاباد تپهی ۱۳۲، تپههای مقر ارتش، مقر میدان آرد؛ به هر جا که احتمال میدادیم آنجا باشد، بیسیم زدیم که حمید آنجاست؟ و جواب میگرفتیم که نه. ما دیگر فاتحهاش را خواندیم. گفتیم تمام شد. حالا جنازهاش را از کجا پیدا کنیم؟ جواب خانوادهاش را چه بدهیم؟ سرش کجاست؟ تنش کجاست؟ حدود ساعت هشت با ارومیه تماس گرفتیم. همینطور با سپاه نقده. گفتیم شاید رفته باشد آنجا. آنها هم جواب دادند که چنین کسی اینجا نیامده. دیگر چه به ما گذشت بماند. حدود ساعت یازده شب بود که بچّهها دیدند یکی دارد به طرف مقر میآید. تیراندازی هوایی کردند. طرف صدا زد: «شلم شوتا، هلم هوتا.»
ما را میگویید، از خوشحالی نمیدانستیم چه کنیم. اما ناگهان یکی از بچّهها گفت: «ما که صورتش را ندیدهایم. شاید رمز حمید لو رفته.»
باز شروع کرد به تیراندازی هوایی. اما او جلو آمد و دیدیم که خودش است. سالم و سرحال. پرسیدیم: «کجا بودی؟»
گفت: «رفتم وسط شهر با چند نفر از تندروهای حزبی نشستیم، صحبت کردیم و مسائل مملکت را با هم در میان گذاشتیم و کلی بحث کردیم…»
گفتیم: «آخر تو را چه به این کارها؟»
گفت: «اینها باید ارشاد شوند.»
پرسیدیم: «نتیجه؟»
گفت: «نتیجهی چی؟» ناهار که خوردیم، پا شدم بیایم. گفتند نه، چون ما را اراشاد کردی، باید گوسفندی بکشیم. گوسفندی کشتند، ما هم قُرمهای درست کردیم و جایتان خالی خوردیم و دوباره نشستیم به بحث…»
ما هم برایش تعریف کردیم که وقتی او مشغول خوردن قرمه بوده، ما اینجا خورش غصّه میخوردهایم و دلمان به هزار راه رفته و نفهمیدهایم چطور روزمان را شب کردهایم. او ساکت گوش کرد و بعد خونسرد گفت: «شلم شوتا، هلم هوتا…»
رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت، ص ۱۰۵ تا ۱۰۷٫/ چریک، صص ۵۶ – ۵۴٫
پاسخ دهید