«…. بعد از فتح خرّمشهر که به تهران آمده بودیم، یک روز حاج احمد گفت: برادرها، بیایید برویم ستاد منطقه‌ی ده سپاه. همراه حاجی به آن‌جا رفتیم؛ سر وقت ماشینی که از عراقی‌ها غنیمت گرفته بودیم. یک استیشن سفید رنگ بود که شیشه‌های پنجره‌ی بغل آن هم شکسته بود. بچّه‌های سپاه گفتند؛ حاج آقا، این را نبرید. شیشه که ندارد، یک مرتبه می‌بینید خدای ناکرده، سر یک چراغ قرمز توی ماشین نارنجک انداختند و … حاجی به حرف آن‌ها ا عتنا نکرد. سوار بر همان ماشین شدیم و به راه افتادیم. داشتیم از روی پل سعدی به سمتِ جنوب شهر سرازیر می‌شدیم و بحث ما درباره‌ی هشدار بچّه‌های منطقه‌ی ده بود. همگی لباس فرم سپاه به تن داشتیم و جهت حفاظت از خودمان هم اسلحه‌ای همراه نداشتیم. تهران هم از نظر ترور و تحرکات منافقین در آن مقطع، خیلی وضع ناجوری داشت. من به شوخی برگشتم به حاج احمد گفتم: حالا که اجازه نمی‌دهید با خودمان اسلحه برداریم، لااقل اجازه بدهید من یکی که زن و بچّه دارم، پیاده بشوم.

حاجی گفت: شما اگر می‌ترسید، سلاح بردارید. اگر هم می‌خواهید، پیاده شوید؛ امّا بی‌خود شلوغش نکنید! من از خدای خودم خواسته‌ام نه در جنگ ایران و عراق شهید بشوم، نه به دست منافقین؛ بلکه با خدای خود عهد کرده‌ام شهادتم به دست شقی‌ترین اشقیایِ روی زمین؛ به دست اسرائیلی‌ها باشد. این را هم می‌دانم که خدا این تقاضای مرا قبول می‌کند و من به دست آن‌ها شهید می‌شوم.[۱]

در هاله‌ای از غبار، ص ۱۵۱ و ۱۵۲٫


[۱]. همپای صاعقه، فصل سیزدهم، صص ۷۶۳ ۷۶۲٫