باد سردی میوزید. سرما بیداد میکرد. همه کنار هم، در سنگر خوابیده بودیم. پس از مدتی، یک به یک بیرون رفتیم و وضو گرفتیم و بازگشتیم تا برای خواندن نماز شب، وضو داشته باشیم.
حاج یدالله کلهر هم در میان ما بود. او از ناحیهی یک دست و به طور کلی یک سمت بدن، آسیب شدیدی دیده بود و حرکت کردن برایش سخت بود. آن شب، او هم مثل ما، وضو گرفت و به سنگر بازگشت. درد دست و بدن او به حدّی بود که گاهی دستش کنترل نداشت و بچّهها تا مدّتها دستش را ماساژ میدادند تا بتواند حرکت کند. او هم به هر سختی که بود، وضو گرفت. همه از شدّت سرما، زیر پتوها خزیده بودیم. کم کم، سرمای هوا و رخوت و خستگی، پلکهایمان را بر روی هم گذاشت…
با صدایی از خواب پریدم. شبحی از سنگر بیرون رفت. به بچّهها نگاه کردم. همهی بچّهها در پتوهای خود فرو رفته بودند و معلوم نبود آن که بیرون رفت، چه کسی بود؟ چند لحظهای گذشت. کم کم داشتم نگران میشدم و میخواستم به دنبال آن برادری که بیرون رفته بود، بروم که دیدم قامت یدالله کلهر در آستانهی درِ سنگر ظاهر شد. او برای تجدید وضو، دوباره بیرون رفته بود. و اینک بیحال و بیرمق، از شدّت درد و سرما، دوباره به سنگر بازگشته بود تا نماز شب بخواند. او با تنی مجروح، در آن سرمای کشنده، که حتی آدمهای سالم هم جرأت بیرون رفتن نداشتند، بیرون رفته بود و حالا با وضو، وارد میشد تا نماز شب بخواند. آرام سر در پتو فرو بردم و گریان از بزرگواری او، ساکت ماندم تا عملش، در برابر نگاه حیرتزدهی من، کوچک و سبک نشود. لحظهای بعد، سجّادهی نماز بود و دعا و نیایش نیمه شب یدالله، با آن صدای حزن آلود.
رسم خوبان ۲۱- عبادت و پرستش، ص ۶۶ و ۶۷٫ / آشنا با موج، صص ۸۹ – ۸۸٫
پاسخ دهید