فرمانده همه را به خط کرده بود و میگفت: «بچّهها امشب عملیاته! هر کس دوست نداره میتونه نیاد. میتونه در گردان بمونه یا اینکه بره واحد تدارکات و آنجا خدمت کنه. اجباری در کار نیست.»
اما کی بود که این لحظه و این شب را رها کند و نیاید. خلاصه در بچّهها جنب و جوش غریبی افتاده بود. یکی مشغول درست کردن تجهیزاتش بود، دیگری داشت وصیتنامه مینوشت، یکی با دیگری خداحافظی میکرد و…
در همین حیص و بیص مهدی را خندان دیدم، با تجهیزات کامل بالای سرم ایستاده و دستهایش را مشت کرده است. خیره شدم، دیدم در مشتش حناست. او دستهایش را حنا بسته بود. به لبخندش پاسخ دادم و بوسهای بر پیشانیاش کاشتم. و گفتم: «بله، امشب شب دامادیه…»
گفت: «اگر لیاقت داشته باشم.»
چند روز بعد نمیدانم موقعی که مهدی را میخواستند دفن کنند، کسی توجّهی به دست حنا بستهاش داشت یا نه!
رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۶۴ و ۶۵٫/ تا ساحل سپید سعادت، ص ۱۳۷٫
پاسخ دهید