تقسیم شدیم. ما را به اردوگاه کاظمین فرستادند. من و آقا رضا، با تعدادی از بچّههای فروان و دوستان دیگر در یک چادر بودیم.
هوای شبها خیلی سرد بود. به هر کدام سه چهار تا پتو داده بودند. هر کس یک پتو را زیرش میانداخت و یکی را متکّا درست میکرد و معمولاً دو تا پتو را هم رویمان میانداختیم.
شب اول که خوابیدیم، نیمه شب بیدار شدم، آقا رضا خودش را زیر پتو جمع کرده بود. معلوم بود که خیلی سردش شده است.
صبح، بهش گفتم: «آقا رضا! زیر پتو چنگک شده بودی! خوب این همه پتو داشتی، یکی بیشتر روت میانداختی!»
گفت: «بدبخت جان! یک پتو رو صبح یکی برام جمع میکنه. اگه چند تا بشه از کجا معلوم که جمع کنن!»
به مرور دیدم که بچّهها این قدر دوستش دارند، که حتّی لباسهایش را هم برایش میشویند.
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید رضا قندالی، ص ۵۶٫ / بر سر پیمان، ص ۹۰٫
پاسخ دهید