چفیهای به گردن و کتابی در دست. تنهای تنها از قرارگاه خارج شد. حدود دو کیلومتری از اردوگاه فاصله گرفته بود. به درون تپههای منطقه رفت و داخل شیاری خزید که هیچ جنبندهای در آن جا نبود. با فاصلهای اندک، دنبال او مخفیانه راه افتادم. متوجّه نیّت او شده بودم و میدانستم که قصد دارد با خود خلوت کند. خواستم بازگردم، اماحسی ناخودآگاه مرا به سوی او میکشاند. شاید در این روز، سطری در تاریخ رقم میخورد که میخواستم ناظر آن باشم.
در شیار، چفیه را پهن کرد و رو به قبله نشست. گاه گاهی دور و برش را نگاه میکرد تا کسی مزاحمش نباشد. با چشمانی اشک بار، کتاب را گشود و شروع به نجوا کرد. گویی از خود بیخود شده بود. حال و هوای خاصی داشت. زمزمه میکرد، ناله میزد و آهسته آهسته با کسی سخن میگفت. من نیز با دیدن این صحنه حالم دگرگون شد، ولی مواظب بودم که از حضورم آگاه نشود. هر لحظه سوز و گداز او شدت می گرفت. گریه میکرد و گاهی با التماس و حسرت، با دست راستش بر پیشانی کبریای خود ضرباتی مینواخت. لحظهای عجیب بود. این بار با صدای بلند و بیاختیار میخواند: «اللهّم اجعلنی فی مقامی هذا ممن تناله مِنک صلوات و رحمه و مغفره اللّهم اجعل محیای محیا محمّد و آل محمّد و مماتی ممات محمّد و آل محمّد…»
این جمله را بسیار تکرار میکرد و باز ادامه میداد تا آخر زیارت عاشورا. بعد به سجده رفت و در حالی که نمیتوانست خودش.
رسم خوبان ۲۱- عبادت و پرستش، ص ۳۷ و ۳۸٫ / سرداران سپید، ص ۱۰۶٫
پاسخ دهید