ظهر قرار بود سور عروسی بدهد. رفت و چند تا جعبه‌ی خرما با کمی پنیر گرفت! هر چه مادرش اصرار کرد که آبروریزی می‌شود، چلو خورشتی، چیزی بده، قبول نکرد. گفت: «سور عروسی باید ساده باشد! غذای مفصل باشد برای یک مناسبت دیگر!»

دوستانش آمدند: همگی، بدون استثناء. خانه‌ی برادر فریدون دیوار به دیوار ما بود. سفره هم آنجا پهن شده بود. وقتی خرما و پنیر را سر سفره گذاشته بود، بیچاره‌ها دهان‌شان از تعجب باز مانده بود! شکم‌شان را صابون زده بودند که قرار است مثلاً غذایی درست و حسابی بخورند. نان و پنیر و خرما را که دیدند، مهلت ندادند. صدای «ما اعتراض داریم، غذا نیاز داریم» آن‌ها تا خانه‌ی خودمان می‌آمد. فریدون هم گفته بود: «یک کلام، همین است که هست! می‌خواهید بخورید، نمی‌خواهید، به امان خدا!» بنده‌های خدا مجبور شدند همان نان و پنیر و خرما را تا ته بخورند!


رسم خوبان ۱۸ – چون مسافر زیستن، ص ۲۹٫/ حرف‌هایش به دل می‌نشست، ص ۱۷٫