صبح یک روز زمستانی، آقای طاهری تماس گرفت و گفت:
«فلانی! فوراً خودت را برسان سپاه که مأموریت داریم.»
لباس پوشیدم و به سرعت خود را به سپاه رساندم. دیدم آقای طاهری، دو – سه قرص نان با سه عدد تخم مرغ گرفته و داخل پلاستیک میپیچد.
بعد از سلام و احوال پرسی فهمیدم جهت مقابله با قاچاق باید به کوه سرخ برویم. سوار لندرور زه وار در رفتهای شدیم و به راه افتادیم. هر چه جلوتر میرفتیم، عمق برفی که سطح جاده و کوههای اطراف را پوشانده بود، بیشتر میشد. و هر لحظه از سرعت ما کاسته میشد.
بالأخره از گردنهی کوه سرخ بالا رفتیم. امّا متأسفانه در شیب تند جاده، ماشین روی برفها سُر خورد و پس از چند بار سُرسُره بازی، در کنار جاده و در داخل گودالی، آرام خوابید و دیگر حرکت نکرد! چارهای نبود. مجبور بودیم صبر کنیم تا از ریوش برایمان کمک بفرستند. مدتی طول کشید تا تراکتوری آمد و ماشین را بُکسل کرد و به داخل جاده آورد. راه افتادیم طرف ریوش. امّا با توجّه به وضعیت جاده و این که دیگر دیر شده بود، از ادامهی مأموریت منصرف شدیم و چون نزدیک ظهر بود، ناهار را در خدمت برادران سپاه کوه سرخ میل کردیم و به کاشمر برگشتیم.
به سپاه که رسیدیم، حاجی از ماشین پیاده شد و گفت: «شما همین جا بمانید الان برمیگردم.»
پرسیدم: «آقای طاهری! کجا میروی؟»
- گفت: «آشپزخانه.»
- »گفتم: «آشپزخانه چه کار داری؟»
در حالی که به پلاستیک دستش اشاره میکرد، گفت: «میروم این نان و تخم مرغ را تحویل بدهم.»
یک لحظه مکث کردم و در حالی که تعجّب کرده بودم، گفتم: «آقا آنها که سهم ماست.»
گفت: «سهم ما بود تا وقتی که مأموریت داشتیم؛ امّا حالا که ناهار را در سپاه کوه سرخ خوردها یم، مأموریتی هم در کار نیست، اینها هم سهم ما نیست.»
و بلافاصله به سمت آشپزخانه راه افتاد و آن سه قرص نان و سه عدد تخم مرغ را تحویل داد.
تقوای مالی، شهید حاج محمّد طاهری، ص ۳۶ تا ۳۸٫
پاسخ دهید