ساعت دو بعد از نیمه شب بود که یکی از خطهای پدافندی ما فوراً درخواست مهمات کردند. خطر سقوط، خط را تهدید میکرد. سراسیمه وارد سوله شدم. دیدم محمد با چشمانی خون گرفته، نشسته و دارد بندهای پوتینش را باز میکند تا استراحت کند. گفتم: «در نیار، پاشو که وضع خیلی خراب است.»
چند لحظه در حالی که دو سر بند پوتین در دستهایش بود، به من خیره شد و بعد در یک چشم به هم زدن دوباره آنها را محکم بست و برخاست. وقتی با مهمات به راه افتاد، مجید حسنزاده آمد و پرسید: «کجا فرستادیش؟»
گفتم: «مهمات ببرد برای خط.»
گفت: «خبر داشتی که سه شبانه روز اصلاً نخوابیده بود…؟!»
صبح ساعت هشت بود که از راه رسید. چهرهاش بشّاش بود و اثر خستگی در آن دیده نمیشد از این که مهمات را به موقع رسانده بود در پوست نمیگنجید. خودش بهتر از همه میدانست که چه کرده است.
گفتم: «دیر کردی محمد!»
گفت: «داشتیم سنگر مهمات را محکم میکردیم. یک کمی خورده کاری داشت…
رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت، ص ۱۰۸ و ۱۰۹٫
پاسخ دهید