نزدیک غروب بود که یوسف به استودیوی گلستان آمد. سراغ حسن را گرفت، گفتند توی محوطه، با سیاهی لشکرها تمرین می‌کند. خواستند صدایش کنند، اجازه نداد و خودش رفت به محوطه. همه جا شلوغ بود. گوشه‌ای ایستاد. حسن داشت با شور و حرارت برای عده‌ای چیزی را توضیح می‌داد. صورتش خیس عرق بود و یک دسته از موهای صاف و پر پشتش، چسبیده بود به پیشانی‌اش. یک نفر در گوشش چیزی گفت و او برگشت به طرف یوسف. با هم به دفتر استودیو رفتند. او با اشتیاق راجع به پیشرفت کار توضیح داد و یوسف با حوصله گوش کرد و به حسن گفت: «از این‌که یک فیلم راجع به واقعه کربلا ساخته می‌شود حس خوبی دارم. هم دلتنگی هم خوشحالی.»

موقع رفتن، حسن تا دم در استودیو بدرقه‌اش کرد و وقتی فهمید آخر هفته می‌خواهد به اهواز برود. اصرار کرد اجازه بدهد همراهش باشد. اما یوسف فقط می‌گفت: «نه! این دفعه نه!» حسن با دلتنگی گفت: «یکی دو سال است این جنگ شروع شده و من هنوز جبهه نرفته‌ام.»

یوسف دست او را فشار داد و گفت: «کاری که شروع کرده‌ای را تمام کن. مطمئن باش کمتر از جبهه آمدن نیست.»

دو روز بعد، تیتر همه روزنامه‌ها این بود: هواپیمای حامل فرماندهان نامجو، فلاحی، فکوری، جهان‌آرا و کلاهدوز در نزدیکی تهران سقوط کرد.


منبع: کتاب «تیک تاک زندگی»- بر اساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز، از مجموعه کتب قصه فرماندهان، جلد ۱۸؛   ص ۷۵ و ۷۶٫