حسن جلایر قبل از انقلاب برای کودکان کتابی نوشته بود به اسم «سفیر» که داستان رفتن مسلم بن عقیل به کوفه و شهادتش بود. انقلاب که شد، از «کیهان رهگذر» خواست فیلمنامه سفیر را بنویسد و او این کار را کرد. اما وقتی حسن طرح ساخت فیلم را به تلویزیون داد، در جوابش گفتند: «هنوز زود است ما راجع به مفاهیم مذهبی، آن هم واقعه کربلا فیلم بسازیم. سیّد الشّهداء را همه دوست دارند و هر سال پرشورتر از سال قبل عزاداری می‌کنند. فیلم لازم نیست ساخته شود.»

حسن خیلی ناراحت شد. همان روز به یوسف تلفن زد و گفت باید او را ببیند و به دفتر کارش رفت. یوسف ساکت و آرام همین‌ طور که به پشتی صندلی چوبی‌اش تکیه داده بود، یک ساعت تمام به درد دل حسن گوش کرد. بعد از جایش برخاست و رفت جلو پنجره ایستاد و با لحن آرامش گفت : «رها کن تلویزیون را حسن! وقتت را تلف نکن! برو هر جا را خواستی ببین. استودیو را انتخاب کن، بودجه‌ها را برآورد کن، سپاه تهیه کننده این فیلم می‌شود.»

اواخر سال ۱۳۵۹ در استودیو گلستان، دکورها زده شد و افراد انتخاب شدند و قراردادها را بستند. یک روز که یوسف رفت سر صحنه، حسن هیجان‌زده دستش را گرفت و برد همه جا را نشانش داد.. یوسف با تأسف سری تکان داد. دستش را به دیوار چوبی قصر ابن زیاد کشید. دور تالار چرخید و گفت: «چرا ما باید راجع به عظیم‌ترین واقعه مذهبمان با این امکانات کم و در این محیط‌های کوچک و حقیر حرف بزنیم.» بعد آمد کنار حسن. به او لبخند زد و گفت: «باید سرمایه‌گذاری کرد. باید پول خرج کنیم.»

این حال یوسف حسن را برد توی خودش. تا قبل از آمدن او همه چیز چقدر بزرگ و باشکوه بود. دکورهای غول پیکر، لباس‌های رنگارنگ، گریم‌ها، سیاهی لشکر و… احساس می‌کرد دارد کار بزرگی انجام می‌دهد. شاید هم کمی مغرور شده بود به خودش، به کار… اما چقدر خوب بود که یوسف آمد. حالا به همه چیز واقعی‌تر نگاه می‌کرد. یوسف او را از توهم درآورده بود.

نقطه تلخش زمانی بود که یوسف برای شکست حصر آبادان به جنوب رفت و پس از اتمام موفق عملیات، در راه بازگشت به تهران به شهادت رسید و هیچ‌گاه نتوانست اکران فیلم را ببیند…


منبع: کتاب «تیک تاک زندگی»- بر اساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز، از مجموعه کتب قصه فرماندهان، جلد ۱۸؛   ص ۷۰ و ۷۱٫