بعد از عملیّات والفجر مقدماتی، در حالی که با دست راست مچ دست چپش را گرفته بوده است، اعلام می‌کند: «من یک ساعت از دست یکی از فرماندهان عراقی باز کردم، خیلی ساعت عجیبیه!»

همه بچّه‌ها می‌ریزند دورش و تلاش می‌کنند تا آن را ببینند. بازار گرمی می‌کند و می‌گوید: «فقط ده دوازده جور زنگ می‌زند! قطب نما دارد! خیلی چیزهای دیگر هم دارد که من سر در نیاوردم چیه!»

بچّه‌ها می‌گویند: «باید تحویل بدی، ممکنه مورد استفاده قرار بگیرد.»

او جوّ سازی بیشتری می‌کند و می‌گوید: «مگر دیوانه‌ام که چنین کاری بکنم. نمی‌گذارم ببینند، تا چه برسد به این‌که بخواهم بدمش به کسی! من جونم را به خطر انداختم تا این ساعت را بگیرم! حالا بدمش به کسی؟ امکان ندارد!»

بچّه‌ها سعی می‌کنند هر طور شده، حدّاقل ساعتی با این مشخّصات را ببینند. او فرار می‌کند و بقیّه به دنبالش! بالاخره از پشت سر می‌رسند و او را می‌گیرند. به زور دست راستش را از روی دست چپ باز می‌کنند.

می‌بینند، با خودکار روی دستش عکس یک ساعت مچی کشیده است.


منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید رضا قندالی، ص ۳۸ و ۳۹٫ / بر سر پیمان، ص ۵۷٫