ز فرط شوق، شد آن خسته، مرتعش بدنش
شرار عشق خدا، شعله زد به جان و تنش

میان معرکه آن سرو بوستان حسن
شکفته بهر رجز گشت، غنچه‌ی دهنش

به روی خاک فتاد ازرق و چهار پسر
ز ضرب دست مخالف‌کشِ عدوفکنش

چو تیغ حیدر صفدر، همی درید از هم
صفوف لشگر خون‌خوار، تیغ صف‌شکنش

ولی دریغ! که آخر ز زین فتاد و عدو
ز کینه خواست بُرد سر ز نازنین بدنش

حسین کرد به بالین او گذار و بدید
به زیر تیغ بُوَد یادگاری حسنش

نمود حمله بر آن قوم و جنگ در پیوست
بلند ناله‌ی قاسم شد و بُد این سخنش:

بس است جنگ، عمو! نرم گشت اعضایم
شکست زیر سُم اسب، استخوان‌هایم 

 

شاعر: صغیر اصفهانی