شاه باید کاری می‌کرد که ملت را از روحانیت دور کند. آمد با حربه‌ی حمایت از طبقه‌ی کم درآمد شش ماده به نام انقلاب سفید نوشت که عنوان‌های هر کدام‌شان خیلی جالب بود: گرفتن زمین از مالکان بزرگ و تقسیم آن‌ها بین کشاورزان، دادن حق رأی به زنان، سهیم کردن کارگران در سود کارخانه‌ها و دادن سهام به آن‌ها، با سواد کردن بی‌سوادان، و از همین چیزها. این شعارها خیلی بزرگ به نظر می‌رسیدند، اما تمام‌شان در عمل کار را به جایی می‌رساند که کشاورزی از بین برود، ایران بشود مرکز واردات، و صنعتی هم اگر به وجود بیاید، فقط در حد مونتاژ باشد.

علمای تهران اولین کسانی بودند که به اصلاحات ارضی و موقوفات مردم و مسایل دیگر اعتراض کردند.‌

یکی از این جلسه‌های اعتراض در خانه‌ی مرحوم بهبهانی بود. ده بیست نفر از علمای تهران هم آن‌جا بودند. به اسدالله علم هم گفته بودند بیاید. نصیری خودش آمده بود. آن روزها رییس شهربانی بود.

مرحوم بهبهانی گفت «این کارها خلاف شرع است. در تقسیم اراضی، برخی موقوفات هست که عده‌ای از این‌ها استفاده می‌کنند.»

علم گفت «ما به مصرف‌اش کاری نداریم. زمین دست یک نفر بوده، حالا می‌دهیم‌اش به چند نفر که بکارند. پول‌اش را می‌دهیم به خود آقایان، مصرف‌اش هم به عهده‌ی خودشان.»

بوی اهانت از جلسه می‌آمد.

این درخواست‌ها آن چیزی نبود که در شأن آقایان و در شأن جلسه و در شأن مبارزه باشد.

علم هم فقط سنگ خودش را به سینه می زد. می‌گفت «ما ناچاریم این برنامه را پیاده کنیم.»

می‌گفت «مسأله فقط شخص من نیست. من هم که نباشم، یکی دیگر می‌آید و با یک عده‌ی دیگر انجامش می‌دهد.»

مرحوم بهبهانی مرا خواستند و گفتند «شما بروید قم و به آقایان بگویید که اقدام کنند.»

رفتم قم و به امام گفتم چه شده و چه شنیده‌ام.

گفتند «بروید با آقایان دیگر هم مذاکره کنید.»

رفتم خدمت آقای گلپایگانی و نجفی و قرار شد جلسه‌ای در منزل یکی از فضلا گذاشته شود و نتیجه‌اش را ببرم به علمای تهران اعلام کنم. همان شب جلسه تشکیل شد. مرحوم داماد و آقای حائری هم بودند. ساعت‌ها طول کشید تا به نتیجه برسند. در نهایت مرا خواستند و گفتند «در اصل مطلب حرفی نیست، لکن راه قانونی‌اش را بگویید تا مطالعه شود.»

امام از بیخ و بُن با اصلاحات ارضی مخالف بودند.

گفتند «صلاح نیست.»

گفتند «به این آقایان بگویید که صحبت از مالکیت نکنند. بگویید اصلاً اسم‌اش را نیاورند.»

گفتند «این‌ها می‌خواهند با این کارشان تمام رعیت‌ها و کارگرها و زن ها و روحانیت را علیه مراجع بشورانند.»

گفتند «این را همه باید بدانند که ما با دیکتاتوری شاه مخالف‌ایم. شاه نباید در رفراندم دخالت کند، باید طبق قانون اساسی عمل کند. این حق شاه نیست. این نقض قانون اساسی است. به آقایان بگویید این مسأله را به شکلی مطالعه کنند که محورش مبارزه با شاه باشد.»

من تا خانه همراه‌شان رفتم.

در راه گفتند «من امیدی به این آقایان ندارم. می‌دانم که این دفعه با شاه طرف‌ام. اگر اقدام کنم، همین آقایان مرا تنها می‌گذارند. بهانه‌شان هم این می‌شود که «آقا ما وظیفه‌ی شرعی‌مان تغییر کرده. نمی‌توانیم گردن شاه را بزینم که». یا می‌گویند «تا به حال وظیفه‌ی شرعی‌مان بوده، ولی حالا دیگر نیست». این آقایان این طورند. روحیه‌شان همین است.

گفتند «بروید به آقایان بگویید این راه خطر دارد. خطر زندان و آوارگی و کشته شدن. این‌ها را بگویید و بپرسید «با این حال به مبارزه حاضرید؟»

رفتم تهران و دیده‌ها و شنیده‌ها را به آقایان گفتم. دیدم آن‌ها هم همان وحشتی را دارند که امام در بعضی از آقایان قم دیده بودند. امام هنوز هیچ اعلامیه‌ای نداده بودند. هنوز منتظر فرصت بودند تا تصمیم نهایی را بگیرند. تا این‌که پلیس هجوم آورد به جلسه‌ای که در خانه‌ی آقای بهبهانی تشکیل شده بود و سخنران‌اش آقای فلسفی بود. موضوع جلسه، طبق دستور آقایان قم، این بود که به هیج عنوان راجع به اصلاحات ارضی هیچ حرفی زده نشود. اما یک ماده از قطعنامه‌ای که در دو ماده تنظیم شده بود و در آخر جلسه توسط آقای فضل الله خوانساری (داماد آقای بهبهانی) خوانده شد، راجع به اصلاحات ارضی بود. بعد از جلسه، من همراه آقای خوانساری بودم، که پلیس‌ها ریختند توی کوچه و هر کس را که شعار می‌‌داد می‌زدند. حرمت هم نگه نمی‌داشتند. طوری که در آن گیر و دار عبای آقای خوانساری از دوش‌اش افتاد و نعلین از پاش درآمد. یعنی بدون عبا و نعلین به منزل رفت.

امام تا شنیدند چه جسارتی به آقای خوانساری شده گفتند «دیگر وظیفه‌ی ما دفاع از روحانیت است.»

امام اعلامیه دادند.

مبارزه اوج گرفت. چند جلسه هم تشکیل شد، ولی به دلیل نداشتن رهبری صحیح و فقدان سازماندهی، اشتباه خیلی فراوان بود. فکر امام را هم قبول نمی‌کردند. مثلاً عده‌ای در خانه‌ی آسید محمد نقی جمع شدند و تصمیم گرفتند که نامه‌ای راجع به یک مسأله‌ی شرعی یعنی همان قضیه موقوفات بنویسند. نویسندگان و امضا کنندگان نامه آقای بهبهانی و آقای فلسفی و جعفر بهبهانی بودند. نامه را فرستادند برای علم.

علم همین نامه را بهانه کرد و هیاهو راه انداخت که «ای ملت! بدانید که این‌ها موقوفه خورند.»

رفتم به امام گفتم. امام خیلی عصبانی شدند.

گفتند «ریشه‌ی فساد خود شاه است. او را باید کوبید. اما حیف که دیگران فقط به دنبال شاخ و برگ‌اند.»

به نقل از شهید فضل الله محلاتی، قاصد خنده‌رو، ص ۶۶ تا ۶۹٫‌