روزی که شد به نیزه، سر آن بزرگوار

خورشید، سر برهنه برآمد ز کوهسار

 

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه

ابری به بارش آمد و بگریست زار زار

 

گفتی تمام زلزله شد، خاک مطمئن

گفتی فتاد از حرکت، چرخ بی قرار

 

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر

افتاد در گمان که قیامت شد آشکار

 

آن خیمه ای که گیسوی حورشف طناب بود

شد سرنگون ز باد مخالف، حباب وار

 

قومی که پاس محملشان، جبرئیل داشت 

گشتند بی عماری محمل، شتر سوار

 

با آن که سر زد آن عمل از امت نبی

«روح الامین» ز روح نبی گشت، شرمسار

 

شاعر: محتشم کاشانی