شهید سیّد حسن موسوی مرد با تقوا و رفیق خداوند بود! شبها مرا برای نماز شب بیدار میکرد. چند شب همراه او رفتم، هوا خیلی سرد بود. او جوراب بچّهها را شسته بود و دستهایش را به هم میمالید که یخ نزند. یک جفتش را به من داد. بعد از نماز مینشستم و یک ساعت به او که پشت تپه کنار من بود، نگاه میکردم. حال عجیبی داشت، انگار با کسی حرف میزد، خیلی با صفا بود. محاسنش بلند بود و اشک از چشمهایش مثل چشمهی آب بلور خارج میشد و بر محاسنش میریخت. انگار در این عالم نبود.
یک روز گفت: «حمید جان، یک بار خواب دیدم که زخمی میشوم. جای زخم را هم دیدم، اتفاقاً زخمی هم شدم. اما چند شب پیش خواب دیدم که شهید میشوم. مطمئنم که رفتنی هستم، چون زخمی بزرگ برمیدارم و بچّهها نمیتوانند مرا عقب بیاورند، شهید خواهم شد. این چند روز هم با خداوند درد دل میکنم و روزهای آخری است که با هم هستیم.»
منبع: کتاب رسم خوبان ۶٫ معرفت. صفحهی ۵۹ـ ۶۰
پاسخ دهید