حالا وقتشست چشم ببندم بروم به گذشته، برسم به آن روزهای جوانی و یادم بیاید که اصلاً به ذهنم هم خطور نمیکرد که یک روز عروس حمید بشوم و احساس کنم که رقیبیم یا چریک. بعد یادم بیاید که چریکها که عمر چندانی ندارند. شاید به خاطر همین بود که به هم قول دادیم گفت «اگر قرار شد شهید شویم هردومان با هم» برای عملیات رمضان برگشیتم اهواز و باز آمدیم و باز برگشتیم. این بار رفتیم دزفول ساکن شدیم. همسایهمان یک خانم پیر بود، که او هم یک روز برگشت حرف دل خودم را به خودم زد. گفت «آدم دوست دارد اعتماد کند به این مرد و هر چی دارد و ندارد بسپارد دستش.»
حرف من هم این بود که دوست دارم تمام راهها و تمام سفرها را با او شروع کنم و با او تمام. و دیگر این که من احساس میکنم با ازدواج با حمید همه چیز به دست آوردم. و بعد از رفتنش، وقت گریه، احساس میکنم که من فقط همسرم را از دست ندادهام، بلکه دوستم را ، برادرم را، همسفرم را، رقیبم را از دست دادهام. گاهی گریههام فقط برای اینست که میبینم دیگر یک همصحبت خوب، یک سنگ صبور خوب ندارم. شاید فکر میکردم هیچ کس مرا به اندازهی او دوست ندارد. آن هم نه به خاطر مسایل مادی و زمینی. احساس میکردم مرا واقعاً به شکلی دوست دارد که به خوب بودن یا شدن من میاندیشد. مثل آن مادری که دوست دارد بچهاش خوب تربیت شود. احساس میکردم مرا هرگز برای دنیای خودش نمیخواهد.
به مجنون گفتم زنده بمان – حمید باکری، به نقل از فاطمه امیرانی، همسر شهید، ص ۵ و ۱۳٫
پاسخ دهید