چند شب قبل از عملیات، احمد همراه با یکی از دوستانش برای انجام آخرین شناسایی به محور دشمن رفته بود. درست در همان محوری که قرار بود امشب در آن عملیات اجرا شود. و در حالی که نهر ابوعقاب پر از موانع بود، احمد و دوستانش خیلی آرام و با احتیاط وارد نهر شدند و به هر زحمتی که بود از موانع عبور کردند و خود را به عمق دشمن رساندند. سنگرهای کمین عراقیها را شناسایی کردند و پس از شناسایی کامل در حال برگشت، هر دو در سیمهای خاردار و لابهلای موانع گیر کردند. اسلحهی کلاشی که پشت سرشان بود و برای احتیاط برده بوند، طوری در سیمهای خاردار گیر کرده بودند که حتی نمیتوانستند تکان بخورند. در آن ساعت، آب جذر شده بود، با دشمن نیز بیش از چند متر فاصله نداشتند. هر قدر تلاش کردند که خود را رها کنند، نتوانستند. دریافتند که لحظهی موعود فرا رسیده و راه بازگشتی نیست. در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، همدیگر را در آغوش گرفتند و حلالیت طلبیدند.
آن روزها ایّام فاطمیه بود. به حضرت زهرا (سلام الله علیها) متوسّل شدند. دوست احمد به هر زحمتی از شر سیمهای خاردار نجات پیدا کرد. امّا وضعیت احمد بسیار دشوارتر بود و امکان رهایی او وجود نداشت. از احمد خداحافظی کرد و به طرف نیروهای خودی برگشت. احمد تصمیم گرفت هر طور شده از این گرفتاری نجات پیدا کند؛ چون اگر اسیر میشد، ممکن بود زیر شکنجه و شلاق، حرف بزند و عملیات لو برود. دوست احمد در حالی که به عقب برمیگشت، احساس کرد چیزی به سرعت به طرفش میآید. با خود گفت: «بدبخت شدم! عراقیها هستند! حتماً احمد را گرفتهاند و حالا به طرف من میآیند.»
به زیر آب رفت تا او را نبینند. وقتی آهسته از زیر آب بیرون آمد، دید احمد است. باور کردنی نبود، خطاب به احمد فریاد میزند: «قف! لاتحرکوا! ایست! بیحرکت.»
احمد خود را در آغوش او انداخت و با صدای بلند گریست، چند دقیقه هر دو گریستند، پرسید: «چه طوری نجات پیدا کردی؟»
- »نمیدانم چه شد! هر قدر تلاش کردم که خودم را از شر سیمهای خاردار خلاص کنم، نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر میشد. نمیدانستم چه کنم. موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود، چون توجّه دشمن را به سمت من جلب میکرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه (علیهم السلام) متوسل شدم. یکی یکی سراغ آن ها رفتم. امام علی (علیه السلام)، امام حسن (علیه السلام)، امام حسین (علیه السلام)… امّا بیفایده بود. انگار همه با من قهر کرده بودند و جوابم را نمی دادند. یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه (سلام الله علیها) دراز کردم و با تمام وجودم از او خواستم که نجاتم بدهد. نذر کردم. گریه کردم. التماس کردم. دعا کردم. در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هوشیاری کامل احساس کردم.»
رسم خوبان ۸؛ تمسّک و اردات به اهل بیت علیهم السلام، ص ۱۶ تا ۱۸٫
پاسخ دهید