نماز عصر نیز تمام شد. من که از نگاه او متوجه شده بودم حاجی با من کار دارد، به طرفش رفتم. دستم را گرفت و در کنار خودش نشاند. گفتم: «حاجی خیره!»
- »إنشاءالله که خیره، سیّد آماده شو برویم.»
- »مأموریت کجاست؟»
-«در اتاق توجیه به شما میگویم.»
محل مأموریت، آن سوی اروند رود، بین خسرو آباد و شهر فاو بود. باید تجمع نیروهای عراقی را بمباران میکردیم. از چند روز پیش من و سروان بالازاده با شهید اردستانی بر سر اینکه به ما اجازه بدهید تا لیدر دسته باشیم، بحث میکردیم. امّا حاجی اصرار داشت تا چند مأموریت دیگر به عنوان شمارهی ۲ انجام وظیفه کنیم تا خوب به منطقه آشنا شویم. آن روز، طبق معمول، شهید اردستانی لیدر دستهی پروازی بود. مسیر پروازی ما از جنوب بندر امام و سه راهی رودخانهی بهمنشیر به سوی هدف بود. قدم زنان تا آشیانه رفتیم و به وارسی هواپیماها پرداختیم. درون کابین نشسته بودیم و مهندسان پرواز و پرسنل فنی سرگرم مقدمات کار جهت راهاندازی سیستمها برای شروع پرواز ما بودند که یکی از پرسنل از پلکان هواپیمای من بالا آمد.
کاغذی به دستم داد که در آن نوشته شده بود: «سیّد! امروز شما لیدر دسته هستی.»
من که از این کار حاج مصطفی سخت غافلگیر شده بودم، چارهای جز پذیرفتن نداشتم، زیرا خود به دفعات از ایشان خواسته بودم که اجازه دهد لیدر بودن را تجربه کنم، ولی نمیدانستم که چنین غافلگیر خواهم شد.
همانگونه که گفتم، خود را برای رهبری دستهی پروازی آماده نکرده بودم.
به نقشهی مسیر و نقطه نشانهها و … زیاد توجه نداشتم، چون در بال شهید اردستانی پرواز کردن، آرامش و امنیتی خاص به انسان دست میداد تا حدودی خود را از این گونه امور بینیاز حس میکردم. به هر حال مجبورشدم به دستگاه (ius) بیشتر اعتماد کنم و همین مرا کمی به شک میانداخت. گاهی در تصمیمگیریها چنان مردّد میشدم که با نگاهم از شهید اردستانی کمک میخواستم تا از حالت شک و دودلی بیرون بیایم. ایشان نیز با اشارهی سر، درست بودن مسیر را تأیید میکرد و همین امر اعتماد به نفس مرا دو چندان میکرد. به محل مورد نظر برای بمباران رسیدیم.
زمان رها کردن بمبها رسیده بود. اقدام به بمباران کردم، ولی از ۵ بمبی که همراه داشتم، تنها بمب ۲۰۰۰ پوندی مرکزی رها شد و چهار بمب ۷۵۰ پوندی که در زیر بالهای هواپیما قرار داشتند، رها نشدند. در این موقع شهید اردستانی از طریق رادیوی هواپیما فریاد زد: «سیّد! مواظب باش، بمبهات نرفته، دوباره بزن!» من که با شنیدن این خبر، گیج شده و تا حدودی تسلط بر اعصابم را از دست داده بودم، با عجله، چند بار دکمهی رها کنندهی بمبها را فشردم، ولی هیچ تأثیری نداشت. بر اثر موقعیتهای خطرناک، ممکن است بدیهیترین امور از ذهن انسان محو شود.
از این رو مانده بودم که با این بمبهای رها نشده چه کار کنم. امکان بازگشت و نشستن با این حالت برای هواپیما خطرناک بود و ممکن بود بر اثر برخورد چرخهای هواپیما و ایجاد جرقهای، هواپیما به کوهی از آتش تبدیل شود. در حالی که با افکار مغشوش و آشفته دست و پنجه نرم میکردم، صدای اطمینان بخش حاجی مصطفی بار دیگر در رادیوی هواپیما طنین انداخت. او خونسرد و آرام گفت: « سیّد جان نگران نباش! تی هندل را بکش!»
مثل کسی که گمشدهی باارزشی را یافته باشد، از این تذکر حاجی به وجد آمدم و دستم را به سمت تیهندل بردم و آن را کشیدم. بمبها رها شدند و گویی بدن من نیز از زیر بار سنگینی که مدتها بر دوشم سنگینی میکرد، رها شد.
تازه فهمیدم که لیدر دسته بودن چه مسئولیت سنگینی است. آن روز به سلامت به پایگاه بازگشتیم و در هنگام ارائهی گزارش مسئولیت، شهید اردستانی چنان از رهبری خوب و قدرتمندانهی من سخن گفت که شرمسار شدم. میدانستم او برای اینکه من اعتماد به نفسم را از دست ندهم، این کار را کرد. بعد از ارائهی گزارش، دستش را روی شانهام گذاشت و با مهربانی گفت: «سیّد! إنشاءالله موفق باشی، همواره به خدا توکل کن!»
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۵- رفاقت و مردمداری»؛ شهید مصطفی اردستانی، ص ۵۸ تا ۶۱٫ / اعجوبهی قرن، صص ۸۹ – ۸۷٫
پاسخ دهید