راضی به رضای خدا!
صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت
صبح حاج ولی آمد به مادرش گفت: «نگران نباشید. توی بیمارستان بستریست.»
بعد هم بنا کرد خوابی را که دیده بود تعریف کردن. که اینطورست و آنطورست و آخرش هم طاقت نیاورد.
گفت: «حقیقتش اینست که ابراهیم شهید شده.»
مادرش گفت: «آنطور داد، اینطور گرفت. راضی هستیم به رضای خودش.»
النگوش را درآورد داد گفت: «این را خرجش کنید.»
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: علیاکبر همّت
پاسخ دهید