گردان غواص ما خط شکن بود. شب اوّل ما باید در ورودی میدان مین، خط را میشکستیم، با دشمن درگیر میشدیم و منتظر میماندیم تا بچّههای دیگر واحدها برسند. آن شب بچّهها دلاورانه خط را شکستند. به میدان مین هم رسیدند، معبرها را هم باز کردند، امّا تیربارهای بیرحم عراقیها با آنها امان ندادند.
بچّههایی که ماهها با هم بودیم، اکثرشان پرشر شدند. کانالهای بوی عطر عجیبی میدادند.
منوّرها بر پیکر غواصها نور میپاشیدند و ماه کمی آن طرفتر بر پیکرهای غریب، آوازهای دلتنگی میخواند. نمیتوانستم باور کنم دوستانم رفتهاند. کنار ورودی معبر، تعدادی از بچّههای شهید توجّهم را جلب کردند. آمدم بالای سرشان. پیکر اوّلین کسی را که دیدم، شناختم. پیکر حمید بود. ارام و سر به زیر گوشهای از میدان مین آرمیده بود. به نزدیکیاش آمدم. لباس غواصی هنوز برتنش بود. دوست داشتم چهرهاش را سیر نگاه کنم. به چشمهایش دقیق شدم که دیگر پلکی نمیزد و دهانش که پر از گل و لای بود. تعجّب کردم که چرا گل و لای! پاهایش هر دو قطع شده بود. دل کندن از او برایم سخت بود.
عملیات کماکان ادامه داشت و نیروهای تازه نفس جایگزین ما شدند. به عقب که آمدیم، هنوز گل و لای دهان حمید ذهنم را به خود مشغول کرده بود. یکی از بچّهها را دیدم که آن شب کنار او بود. وقتی که جریان را از او پرسیدم، گفت: حمید از درد به خود میپیچید، نمیخواست صدایش در بیاید و عملیات لو برود. به همین خاطر فداکاری کرد.
منبع کتاب: رسم خوبان ۵ ـ ایثار و فداکاری ـ صفحهی ۵۶ـ ۵۷/ و خدا بود و دیگر هیچ نبود، صص ۲۲۰ـ ۲۱۹٫
پاسخ دهید