دیگر نمیخواهم بروم دبیرستان!
شهید مصطفی ردّانیپور
معلم جدید بیحجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
- برجا!
بچّهها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود، دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانهاش که: «سرت را بالا بگیر ببینم.»
چشمهایش را بست. سرش را بالا آورد معلم بیحجاب هم که وضع را چنین دید تف کرد توی صورتش. او هم از کلاس زد بیرون. تا وسطهای حیاط هنوز چشمش را باز نکرده بود.
- نتیجه این شد که گفت: دیگر نمیخواهم برم دبیرستان.
- آخر برای چی؟
- معلمها بیحجاباند. انگار هیچی براشون مهم نیست. میخواهم بروم قم؛ حوزه.
رسم خوبان ۱۹ – غیرت دینی و تقیّد به ضوابط شرعی، ص ۷۲٫/ یادگاران ۸، صص ۱۱ – ۱۰٫
پاسخ دهید