ابن اعثم گوید:

امام حسین (ع) باقی‌مانده‌ی ماه شعبان و ماه رمضان و شوّال و ذی‌قعده را در مکّه ماند. عبدالله بن عبّاس و عبدالله بن عمر نیز در مکّه بودند. هر دو خدمت حسین بن علی (ع) رسیدند و تصمیم گرفته بودند که به مدینه بازگردند. عبدالله عمر گفت: رحمت خدا بر تو باد یا ابا عبدالله! از خدایی که بازگشت تو به سوی اوست پروا کن. دشمنی و ستم این خاندان را با شما می‌دانی. اکنون که یزید بن معاویه به حکومت رسیده، ایمن از آن نیستم که مردم به خاطر پول دنیا به او روی آورند و تو را بکشند و در راه تو نیز گروه بسیاری کشته شوند. از رسول خدا (ص) شنیدم که می‌فرمود: «حسین کشته خواهد شد و اگر او را بکشند و یاری‌اش نکنند، خداوند تا روز قیامت خوارشان می‌سازد.» به نظر من خوب است مثل مردم دیگر صلح کنی و همچنان که پیشتر بر حکومت معاویه صبر کردی، اکنون هم صبر کنی. شاید خداوند میان تو و این گروه ظالم حکم کند.

حسین (ع) فرمود: آیا من با یزید بیعت کنم و در صلح او درآیم در حالی که پیامبر خدا درباره‌ی او و پدرش آن سخنان را فرموده است؟! ابن عبّاس گفت: راست گفتی یا ابا عبدالله! رسول خدا (ص) در حیات خویش فرمود: مرا با یزید چه کار؟ خدا برکتش را از او بردارد. او پسرم و پسر دخترم، حسین را خواهد کشت. سوگند به آن‌که جانم در دست اوست، او در مقابل چشم گروهی که از او دفاع نمی‌کنند کشته نمی‌شود مگر آن‌که خداوند میان دل‌ها و زبان‌های آنان دوگانگی می‌افکند.

سپس ابن عبّاس گریست. حسین (ع) هم گریست و فرمود: ای ابن عبّاس! می‌دانی که من پسر دختر پیامبرم. گفت: آری، می‌شناسیم و می‌دانیم که در دنیا جز تو کسی پسر دختر پیامبر نیست. یاری تو نیز بر این امّت واجب است، مثل وجوب نماز و روزه که کسی نمی‌تواند یکی را بپذیرد و دیگری را رد کند.

حسین فرمود: ای ابن عبّاس! پس چه می‌گویی درباره‌ی گروهی که پسر دختر رسول خدا (ص) را از خانه و شهر و زادگاهش و از حرم پیامبر و جوار قبر او و از کنار زادگاه پیامبر و مسجد او و محلّ هجرت او بیرون کردند و او را هراسان و بی‌قرار واگذاشتند، که به جایی نمی‌تواند پناه آورد. می‌خواهند او را بکشند، خونش را بریزند، در حالی کهنه برای خدا شریکی قرار داده و نه جز خدا سرپرستی برگزیده و نه سنّت پیامبر و خلفای پس از او را دگرگون ساخته است! ابن عبّاس گفت: درباره‌ی آنان جز این آیه‌ها را نمی‌گویم:

«آنان به خدا و رسول کفر ورزیدند و جز با کسالت و سستی نماز به جا نمی‌آورند»، «با مردم ریا می‌کنند و جز اندکی خدا را یاد نمی‌کنند، بین این در تردیدند، نه به سوی اینان و نه به سوی آنان. و هر که را خدا گمراه کند، برای او راه نجاتی نخواهی یافت.» بر چنین گروهی بلای بزرگ فرود می‌آید. و امّا تو ای پسر دختر پیامبر! تو سرسلسله‌ی افتخار به پیامبر و پسر همتا و همسر زهرایی. مپندار که خداوند از کار ستمگران غافل است. من گواهی می‌دهم که هر کس از همجواری تو روی گرداند و به جنگ تو و پیامبرت حضرت محمّد (ص) برآید، او را نصیبی نخواهد بود.

حسین (ع) گفت: خدایا! شاهد باش.

ابن عبّاس گفت: فدایت شوم ای پسر دختر پیامبر! گویی می‌خواهی مرا به سوی خودت دعوت کنی و انتظار یاری از من داری. به خدای یکتا سوگند! اگر در پیش روی تو با این شمشیرم آن‌قدر بجنگم تا از دستم فرو افتد، یک صدم حقّ تو را ادا نکرده‌ام. من در خدمت شمایم، هر دستوری می‌خواهی بده.

عبدالله عمر گفت: ابن عبّاس! آرام‌تر! ما را از این کار واگذار. سپس رو به حسین (ع) کرد و گفت: یا ابا عبدالله! آرام‌تر! از تصمیمی که گرفته‌ای دست بردار و از همین‌جا به مدینه برگرد و مثل مردم از درِ آشتی درآی و از زادگاه خود و حرم جدّت رسول خدا (ع) غایب مباش و برای این گروهِ بی‌بهره، راه و حجّتی بر خودت قرار نده. اگر هم می‌خواهی بیعت نکنی، با تو کاری ندارند، تا ببینی چه می‌کنی. شاید یزید بن معاویه چندان عمر نکند و خداوند تو را از کار او کفایت کند.

حسین (ع) فرمود: تا آسمان‌ها و زمین باقی است، وای بر این سخن! تو را به خدا ای پسر عمر! آیا به نظر تو من به راه خطا می‌روم؟ اگر به نظر تو من اشتباه می‌کنم، مرا به راه راست برگردان. تسلیم هستم و شنوا و فرمانبردار. پسر عمر گفت: به خدا قسم نه! خدا هم هرگز پسر دختر پیامبر را بر راه خطا قرار نمی‌دهد و تو در پاکی و برگزیدگی نسبت به پیامبر چنانی که یزید بن معاویه هرگز برای خلافت آن‌گونه نیست. ولی بیم آن دارم که با شمشیر با تو روبه‌رو شوند و از دست این امّت، ناروا ببینی. با ما به مدینه برگرد و اگر نمی‌خواهی بیعت کنی هرگز بیعت نکن و در خانه‌ات بنشین.

حسین (ع) فرمود: هیهات ای پسر عمر! این گروه از من دست برنمی‌دارند و اگر هم به من دست یابند، در پی آنند که یا ناخواسته بیعت کنم یا مرا بکشند. آیا از فرومایگی دنیا در نظر خدا این را نمی‌دانی که سر یحیی بن زکریا (ع) را نزد زن بدکاره‌ای از بنی اسرائیل بردند، در حالی که آن سر، بر ضدّ آنان زبان گشوده بود؟ آیا نمی‌دانی که بنی اسرائیل در فاصله‌ی طلوع خورشید، هفتاد پیامبر را می‌کشند، سپس در بازارهایشان به داد و ستد می‌نشستند، گویا هیچ کاری نکرده‌اند؟ و خدا هم در کیفرشان شتاب نمی‌کرد. سپس آنان را با عزّت و قدرت گرفتار کرد. ای عبدالله بن عمر! از خدا پروا کن و از یاری من دست مکش…[۱]. ای پسر عمر! اگر همراه شدن با من بر تو سخت و سنگین است، تو عذر داری و آزادی، ولی در پی هر نماز، دعا برای من را فراموش مکن. از این گروه فاصله بگیر و زود با آنان بیعت نکن تا ببینی کارها به کجا می‌انجامد.

آنگاه امام رو به ابن عبّاس کرد و فرمود: ای ابن عبّاس! تو پسرعموی پدر منی و از وقتی که تو را شناخته‌ام به خیر فرمان می‌دادی و در کنار پدرم نیز خیرخواهی می‌کردی. او نیز از تو نظر و مشورت می‌خواست و تو در مشورت راه درست را می‌گفتی. در پناه و حفظ خداوند به مدینه برو و از اخبار خودت چیزی بر من پنهان نماند. من تا زمانی که ببینم مردمِ این‌جا مرا دوست می‌دارند و یاری‌ام می‌کنند این‌جا خواهم ماند. اگر ترک یاری کردند، سراغ دیگران خواهم رفت و به سخنی دل می‌بندم که ابراهیم خلیل آنگاه که در آتش افکنده شد، بر زبان آورد: «حَسْبِیَ اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ‏» و آتش بر او سرد و سلامت شد.

ابن عبّاس گریست. عبدالله عمر هم در آن زمان به شدّت می‌گریست. حسین هم با آنان ساعتی می‌گریست. آنگاه از آنان خداحافظی کرد. آن دو هم به مدینه رفتند.

نیز گفته است: آن روزها وقتی ابن عبّاس شنید حسین (ع) به مکّه آمده و می‌خواهد به عراق برود، به مکّه آمد. خدمت امام رسید و سلام داد و گفت: فدایت شوم ای پسر دختر پیامبر! بین مردم چنین شایع شده که به عراق می‌روی. چه می‌خواهی بکنی؟ حضرت فرمود: آری، در این روزها به خواست خدا تصمیم دارم چنین کنم.

ابن عبّاس گفت: تو را به خدا نه. اگر به سوی قومی بروی که فرماندار خود را کشته باشند و منطقه را تحت سلطه درآورده و دشمنانش را طرد کرده باشند، رفتنت به سوی آنان درست و به‌جاست. ولی اگر تو را دعوت کرده‌اند، ولی والی همچنان بر آنان مسلّط است و بیت المال به سوی آنان سرازیر است، تو را به جنگ و قتال فرا می‌خوانند. می‌دانی که عراق، سرزمینی است که پدر و برادرت را آن‌جا کشته‌اند، عموزاده‌ات هم آن‌جا شهید شده، مردم هم با یزید بیعت کرده‌اند، در شهر هم عبیدالله بن زیاد فرمان می‌دهد، مردم هم امروز برده‌ی درهم و دینارند. بیم آن دارم که کشته شوی. از خدا پروا کن و در همین حرم خدا بمان.

حسین (ع) فرمود: به خدا سوگند اگر در عراق کشته شوم، برایم محبوب‌تر است تا این‌که در مکّه کشته شوم. تقدیر خدا حتمی است. با این حال از خدا طلب خیر می‌کنم و نسبت به کار می‌اندیشم.

پس از آن، ابن عبّاس خدمت امام رسید و گفت: ای پسر دختر پیامبر! دو فکر به نظرم می‌رسد، اگر از من بپذیری. امام پرسید: چیست؟ گفت: به یمن برو که در آن‌جا دژها و قلعه‌ها و درّه‌های بسیاری است و سرزمینی پهناور است، آن‌جا پیروانی هم داری و از مردم هم بر کناری. وقتی آن‌جا ماندگار شدی به مردم نامه بنویس و جای خودت را به اطّلاعشان برسان.

حسین (ع) فرمود: عموزاده! می‌دانم که تو خیرخواه و مهربانی، ولی تصمیم گرفته‌ام به عراق بروم و چاره‌ای هم نیست. ابن عبّاس مدّتی سرش را پایین افکند، آنگاه گفت: ای پسر دختر پیامبر! اگر رفتنت حتمی است، پس این زنان و کودکان را با خودت مبر، می‌ترسم کشته شوی، مثل عثمان بن عفان که کشته شد و خانواده و فرزندانش نگاه می‌کردند و کاری از ایشان ساخته نبود. به خدا قسم ای پسر فاطمه! به بیرون رفتنت از مکّه و خالی گذاشتن این شهر، چشم عبدالله زبیر را روشن ساختی. امروز کسی به او اعتنایی ندارد. اگر تو بروی مردم به سراغ او می‌روند.

امام فرمود: درباره‌ی این مسأله از خدا استخاره می‌کنم.

ابن عبّاس از پیش او بیرون آمد، در حالی که می‌گفت: آه! دوست من! سپس گذارش به عبدالله زبیر افتاد، در حالی که شعری می‌خواند با این مضمون که:

اینک زمینه برایت آماده است، خوشحال باش و هر کاری می‌خواهی بکن. روزی هم تو را خواهند گرفت.


 

 

 قال ابن أعثم:

و أقام الحسین بمکّه باقی شهر شعبان و رمضان و شوّال و ذی القعده. قال: و بمکّه یومئذ عبد الله بن عبّاس و عبد الله بن عمر بن الخطّاب، فأقبلا جمیعاً حتّى دخلا على الحسین و قد عزما على أن ینصرفا إلى المدینه، فقال له ابن عمر: أبا عبد الله! رحمک الله اتّق الله الّذی إلیه معادک! فقد عرفت من عداوه أهل هذا البیت لکم و ظلمهم إیّاکم، و قد ولّی النّاس هذا الرّجل یزید بن معاویه و لست آمن أن یمیل النّاس إلیه لمکان هذه الصفراء و البیضاء فیقتلونک و یهلک فیک بشر کثیر، فإنّی قد سمعت رسول الله (ص) و هو یقول: «حسین مقتول، و لئن قتلوه و خذلوه و لن ینصروه لیخذلهم الله إلى یوم القیامه!» و أنا أُشیر علیک أن تدخل فی صلح ما دخل فیه النّاس، و اصبر کما صبرت لمعاویه من قبل، فلعلّ الله أن یحکم بینک و بین القوم الظّالمین. فقال له الحسین: أبا عبد الرّحمن! أنا أُبایع یزید و أدخل فی صلحه، و قد قال النّبیّ (ص) فیه و فی أبیه ما قال؟ فقال ابن عبّاس: صدقت أبا عبد الله! قال النّبیّ (ص) فی حیاته: ما لی و لیزید لا بارک الله فی یزید! و إنّه یقتل ولدی و ولد ابنتی الحسین رضی الله عنه، و الّذی نفسی بیده! لا یقتل ولدی بین ظهرانی قوم فلا یمنعونه إلّا خالف الله بین قلوبهم و ألسنتهم! ثمّ بکى ابن عبّاس، و بکى معه الحسین، و قال: یا ابن عبّاس! تعلم أنّی ابن بنت رسول الله (ص). فقال ابن عباس: اللّهمّ نعم، نعلم و نعرف أنّ ما فی الدّنیا أحد هو ابن بنت رسول الله (ص) غیرک، و إنّ نصرک لفرض على هذه الأُمّه کفریضه الصّلاه و الزّکاه الّتی لا یقدر أن یقبل أحدهما دون الأُخرى.

قال الحسین: یا ابن عبّاس! فما تقول فی قوم أخرجوا ابن بنت رسول الله (ص) من داره و قراره و مولده، و حرم رسوله و مجاوره قبره و مولده و مسجده و موضع مهاجره فترکوه خائفاً مرعوباً لا یستقرّ فی قرار، و لا یأوی فی موطن، یریدون فی ذلک قتله و سفک دمه و هو لم یشرک بالله شیئاً، و لا اتّخذ من دونه ولیّاً، و لم یتغیّر عمّا کان علیه رسول الله (ص) و الخلفاء من بعده؟ فقال ابن عبّاس: ما أقول فیهم إلّا «أَنَّهُمْ کَفَرُوا بِاللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ لا یَأْتُونَ الصَّلاهَ إِلَّاوَ هُمْ کُسَالَى[۱]» «یُراؤُنَ النَّاسَ وَ لَا یَذْکُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِیلاً – مُذَبْذَبِینَ بَیْنَ ذَلِکَ لَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَ لَا إِلَى هَؤُلَاءِ وَ مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِیلاً[۲]» و على مثل هؤلاء تنزل البطشه الکبرى، و أما أنت یا ابن بنت رسول الله (ص) فإنّک رأس الفخار برسول الله (ص) و ابن نظیره البتول، فلا تظنّ یا ابن بنت رسول الله أنّ الله غافل عمّا یعمل الظّالمون، و أنا أشهد أنّ من رغب عن مجاورتک و طمع فی محاربتک و محاربه نبیّک محمّد (ص) فما له من خلاق.

فقال الحسین: اللّهمّ اشهد! فقال ابن عبّاس: جعلت فداک یا ابن بنت رسول الله! کأنّک تریدنی إلى نفسک، و ترید منّی أن أنصرک! و الله الّذی لا إله إلّا هو أن لو ضربت بین یدیک بسیفی هذا حتّى انخلع جمیعاً من کفّی لمّا کنت ممّن أوفی من حقّک عشر العشر! و ها أنا بین یدیک مرنی بأمرک. فقال ابن عمر: مهلاً ذرنا من هذا یا ابن عبّاس. قال: ثمّ أقبل ابن عمر على الحسین فقال: أبا عبد الله! مهلاً عمّا قد عزمت علیه، و ارجع من هنا إلى المدینه، و ادخل فی صلح القوم و لا تغب عن وطنک و حرم جدّک رسول الله (ص)، و لا تجعل لهؤلاء الّذین لا خلاق لهم على نفسک حجّه و سبیلاً، و إنّ أحببت أن لا تبایع فأنت متروک حتّى ترى برأیک فإنّ یزید بن معاویه- لعنه الله- عسى أن لا یعیش إلّا قلیلاً، فیکفیک الله أمره.

فقال الحسین: أُفّ لهذا الکلام أبداً ما دامت السّماوات و الأرض! أسألک بالله یا عبد الله أنا عندک على خطأ من أمری هذا؟ فإن کنت عندک على خطأ فردّنی فإنّی أخضع و أسمع و أطیع، فقال ابن عمر: اللّهمّ لا، و لم یکن الله تعالى یجعل ابن بنت رسوله على خطانی، و لیس مثلک من طهارته و صفوته من الرّسول (ص) على مثل یزید بن معاویه- لعنه الله- باسم الخلافه، و لکن أخشى أن یضرب وجهک هذا الحسن الجمیل بالسّیوف و ترى من هذه الأُمّه ما لا تحبّ، فارجع معنا إلى المدینه، و إن لم تحبّ أن تبایع فلا تبایع أبداً و اقعد فی منزلک.

فقال الحسین: هیهات یا ابن عمر! إنّ القوم لا یترکونی و إن أصابونی و إن لم یصیبونی فلا یزالون حتّى أبایع و أنا کاره، أو یقتلونی، أما تعلم یا عبد الله! إنّ من هوان هذه الدّنیا على الله تعالى إنّه أتی برأس یحیى بن زکریّا (ع) إلى بغیه من بغایا بنی إسرائیل و الرّأس ینطق

بالحجّه علیهم؟ أما تعلم أبا عبد الرّحمن! إنّ بنی إسرائیل کانوا یقتلون ما بین طلوع الفجر إلى طلوع الشّمس سبعین نبیّاً ثمّ یجلسون فی أسواقهم یبیعون و یشترون کلّهم کأنّهم لم یصنعوا شیئاً، فلم یعجل الله علیهم، ثمّ أخذهم بعد ذلک أخذ عزیز مقتدر؛ اتّق الله أبا عبد الرّحمن، و لا تدعنّ نصرتی… .[۳]

یا ابن عمر! فإن کان الخروج معی ممّا یصعب علیک و یثقل فأنت فی أوسع العذر، و لکن لا تترکن لی الدّعاء فی دبر کلّ صلاه، و اجلس عن القوم، و لا تعجل بالبیعه لهم حتّى تعلم إلى ما تؤل الأمور.

قال: ثمّ أقبل الحسین على عبد الله بن عبّاس فقال: یا ابن عبّاس! إنّک ابن عمّ والدی، و لم تزل تأمر بالخیر منذ عرفتک، و کنت مع والدی تشیر علیه بما فیه الرشاد، و قد کان یستنصحک و یستشیرک فتشیر علیه بالصّواب، فامض إلى المدینه فی حفظ الله و کلائه و لا یخفى علیّ شیء من أخبارک فإنّی مستوطن هذا الحرم، و مقیم فیه أبداً ما رأیت أهله یحبّونی، و ینصرونی، فإذا هم خذلونی استبدلت بهم غیرهم، و استعصمت بالکلمه الّتی قالها إبراهیم الخلیل (ص) یوم أُلقی فی النّار حسبی الله و نعم الوکیل فکانت النّار علیه برداً و سلاماً.

قال: فبکى ابن عبّاس و ابن عمر فی ذلک الوقت بکاء شدیداً و الحسین یبکی معهما، ساعه ثمّ ودعهما، و صار ابن عمر و ابن عبّاس إلى المدینه.[۴]

و قال أیضاً: و قدم ابن عبّاس فی تلک الأیّام إلى مکّه، و قد بلغه أنّ الحسین (ع) یرید أن یصیر إلى العراق، فأقبل حتّى دخل علیه مسلّماً، فقال: جعلت فداک یا ابن بنت رسول الله! إنّه قد شاع الخبر فی النّاس و أرجفوا بأنّک سائر إلى العراق. فبیّن لی ما أنت صانع! فقال الحسین: نعم، إنّی أزمعت على ذلک فی أیّامی هذه إن شاء الله و لا قوّه إلّا بالله. فقال ابن عبّاس أُعیذک بالله من ذلک! فإن تصر إلى قوم قد قتلوا أمیرهم و ضبطوا بلادهم و نفوا عدوّهم، فی مسیرک  إلیهم لعمری الرّشاد و السّداد، و إن کانوا إنّما دعوک إلیهم و أمیرهم قاهر لهم و عمالهم یجبّون بلادهم، و إنّما دعوک إلى الحرب والقتال، و إنّک تعلم أنّه بلد قد قتل فیه أبوک و اغتیل فیه أخوک و قتل فیه ابن عمّک و بویع یزید بن معاویه، و عبید الله بن زیاد فی البلد یعطی و یفرض، و النّاس الیوم إنّما هم عبید الدّینار و الدّرهم، و لا آمن علیک أن تقتل، فاتّق الله و الزم هذا الحرم. فقال له الحسین: و الله إن أُقتل بالعراق أحبّ إلیّ من أن أُقتل بمکّه، و ما قضى الله فهو کائن، و أنا مع ذلک أستخیر الله وأنظر ما یکون.

ثمّ بعد ذلک أقبل عبد الله بن عبّاس إلیه فدخل و قال: یا ابن بنت رسول الله! إنّی قد رأیت رأیین إن قبلت منیّ! فقال الحسین: و ما ذاک؟ قال: تخرج إلى بلاد الیمن، فإنّ فیها حصوناً و شعاباً و هی أرض عریضه طویله، و إنّ لک بها شیعه و أنت عن النّاس فی عزله، فإذا استوطنت بها اکتب إلى النّاس و أعلمهم مکانک. فقال الحسین: یا ابن عمّی! إنّی لأعلم أنّک ناصح شفوق، و لکنّی أزمعت على المسیر إلى العراق، و لا بدّ من ذلک. فأطرق ابن عباس (ره) ساعه ثمّ قال: یا ابن بنت رسول الله! إن کنت قد أزمعت و لا بدّ لک من ذلک فلا تسر بنسائک و أولادک فإنّی خائف علیک أن تقتل کما قتل عثمان بن عفّان و أهله و ولده ینظرون إلیه و لا یقدرون له على حیله، و الله یا ابن بنت رسول الله (ص) لقد أقررت عین ابن الزّبیر بخروجک عن مکّه و تخلیتک إیّاه هذا البلد، و هو الیوم لا یُنظر إلیه فإذا خرجت نظر إلیه النّاس بعد ذلک. فقال الحسین (ع): إنّی أستخیر الله تعالى فی هذا الأمر ماذا یکون.

قال: فخرج ابن عبّاس من عنده و هو یقول: وا حبیباه! ثمّ مرّ ابن عبّاس بابن الزّبیر و جعل یقول:

یا لک من قُبَّرهٍ بمعمّر               خلالک الجوّ فبیضی و اصفری

و نقّری ما شئت أن تنقّری                   قد رفع الفخ فماذا تحذری

لا بد من أخذک یوماً فاصبری[۵]


[۱]– التوبه: ۵۴٫

[۲]– النساء: ۱۴۳٫

[۳]– و فی المنتخب للطریحی «و لا ترکنن إلی الدّنیا لأنّها دار لا یدوم فیها نعیم لا یبقی أحد من شرها سلیم، متواتره محنها، متکاثره فتنها، أعظم النّاس فیها بلاءً الأنبیاء ثمّ الأئمّه الأوصیاء ثمّ المؤمنون ثمّ الأمثل فالأمثل» ص ۳۸۰٫

[۴]– الفتوح ۵: ۲۶، مقتل الخوارزمی ۱: ۱۹۰، الکامل فی التاریخ ۲: ۵۴۵، المنتخب للطریحی: ۳۸۰ اشار إلی ملاقاته مع ابن عمر فقط، موسوعه کلمات الامام الحسین (ع): ۳۵۰٫

[۵]– الفتوح ۵: ۷۲، تاریخ الطبری ۳: ۲۹۴، الاخبار الطوال: ۲۴۳، الکامل فی التاریخ ۲: ۵۴۵، مقتل الخوارزمی ۱: ۲۱۶، البدایه و النهایه ۸: ۱۷۲، اعیان الشیعه ۱: ۵۹۳، وقعه الطف: ۱۴۶، موسوعه کلمات الامام الحسین (ع): ۳۱۸٫