شب بود. در محل مأموریتمان دور هم جمع شده بودیم و هر کس در رابطه با جبهه، جنگ و شهادت، مطلبی میگفت. نوبت به ابراهیمی رسید. او گفت:
- »من دوست دارم همانند مولایم، ابوالفضل العباس (علیه السلام) شهید شوم.»
حرفهای مان تمام شد و همگی خوابیدند. اما فرج الله نخوابید و مشغول دعا و نماز خواندن شد.
گفتم: «بیا تو هم کمی استراحت کن و بخواب که فردا کار زیاد داریم.»
در جوابم گفت: «من دو ساعت بیشتر وقت ندارم و نمیتوانم بخوابم.»
من، متوجهی مطلبی که گفت، نشدم و تا آمدم بیشتر سؤال کنم، افراد کومله به ما حمله کردند. بچّهها هم از خواب بیدار شدند و به مقابله با آنها پرداختیم.
در حال درگیری با دشمن بودیم که ترکشی به فرج الله اصابت و یکی از دستهای او را قطع کرد. در همین حین ترکش دیگری مچ دست دیگرش را هم از بدن جدا کرد.
درگیری ادامه داشت، خون زیادی از ابراهیمی رفته بود و امکان برگشت به عقب هم نبود؛ اما او مرتباً با فریادهای الله اکبر به دوستان همرزمش روحیه میداد و مرتب میگفت: «بچّهها حال من خوب است.»
فرجالله در حالی که ندای الله اکبر سر میداد، با آخرین تیر دشمن نقش بر زمین شد و من تازه متوجّه شدم که درست دو ساعت از حرفی که به من زده بود، گذشته است…!
رسم خوبان ۸؛ تمسّک و اردات به اهل بیت علیهم السلام، ص ۳۵ و ۳۶٫/ پابوس، صص ۴۶ – ۴۵٫
پاسخ دهید