هما جامصطفی سعی می‌کرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را دربیاورند و بنشینند روی زمین. وقتی خارجی‌ها می‌آمدند یا فامیل، رویم نمی‌شد بگویم کفش در بیاورید. به مصطفی می‌گفتم: «من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمان‌ها چیزی ندارند، بدبختند.»

مصطفی به شدّت مخالف بود، می‌گفت: «چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا می‌خواهیم با انجام چیزی که دیگران می‌خواهند یا می‌پسندند، نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ماست، نگاه کنید این زمین چه‌قدر تمیز است، مرتّب و قشنگ! این طوری زحمت شما هم کم می‌شود، گرد و خاک کفش نمی‌آید روی فرش.» از خانه ی ما در لبنان که خیلی مجلل بود، همیشه اکراه داشت. ما مجسمه‌های خیلی زیبا از جنس عاج داشتیم که بابا از آفریقا آورده بود.

مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تایی همه‌ی آن‌ها را شکستیم. می‌گفت: «این‌ها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی.» وقتی مادرم گفت: «شما پول ندارید، من وسایل خانه برایتان می‌آورم»، مصطفی رنجید و گفت: «مسأله‌ی پولش نیست، مسأله‌ی زندگی من است که نمی‌خواهم عوض شود.» ولی ممثل هر زنی دوست داشتم یک زندگی داشته باشم. در ایران هم چیزی نداشتیم. هر چه بود، مال دولت بود. می‌گفتم: «بالاخره باید چیزی برای خودمان داشته باشیم. شما می‌گویید «مستضعف»، مستضعف قاشق و چنگال و بشقاب دارد، ولی ما نداریم. شما اگر پُست نداشته باشید، ما چیزی نداریم.»

همان زیرزمین دفتر نخست‌وزیری را هم که مال مستخدم‌ها بود، به اصرار من گرفت. قبل از این که من بیایم ایران، مصطفی در دفترش می‌خوابید… زندگی معمولی که هر زن و شوهری داشتند، ما نداشتیم. مصطفی حتّی حقوقش را می‌داد به بچه‌ها. می‌گفت: «دوست د ارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یک جور نداشته باشم، بهتر است.»

اصلاً در این وادی نبود، در این دنیا نبود مصطفی.


رسم خوبان ۱۸ چون مسافر زیستن، ص ۸۸ تا ۹۰٫ / نیمه‌ی پنهان ماه ۱، صص ۵۴ ۵۳٫