معاویه بن ابى سفیان، پس از مرگ برادرش یزید که حکمران شام بود، حکومت آن سرزمین را به دست گرفت. وى آن سرزمین را به شخص خود اختصاص داد؛ و رتق و فتق همه امور آن جا به دست وى بود و کسى از او حساب نمى کشید. همه اینها به تدبیر خلیفه دوم بود که در پاسخ گزارش هاى علیه معاویه آن سخن مشهورش را به زبان مى آورد و مى گفت: «جوان قریش و آقازاده اش را به حال خود وانهید.» در روزگار عثمان، تسلط معاویه بر شام گسترده تر شد و ساکنان آن سرزمین به اطاعت کامل معنوى و سیاسى او درآمدند؛ و هیچ چیز شیرینى حکومت را به کام او تلخ نکرد، مگر قیام امیرالمؤمنین علیه السلام، که به عنوان خلیفه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم زمام امور را به دست گرفت. پس از به خلافت رسیدن على علیه السلام همه جهان اسلام به فرمان وى درآمدند مگر شام. یعنى همان جایى که معاویه به بهانه خونخواهى عثمان از اطاعت آن حضرت سربرتافت؛ و سرانجام به جنگ صفین منتهى گشت، جنگى که نزدیک بود در آن امیرالمؤمنین علیه السلام به پیروزى نهایى برسد ولى نیرنگِ بر نیزه کردن قرآن ها که عمروعاص آن را ابتکار کرد و نادانى و تحجّر فکرى خوارج آن را قرین موفقیت ساخت، آن حضرت را به پذیرش ماجراى نمایشى تحکیم وادار کرد؛ و این رویارویى با نتیجه اى غیر قطعى به پایان رسید.

پس از شهادت امیرالمؤمنین على علیه السلام، امام حسن علیه السلام زمام امور را به دست گرفت؛ و با معاویه به منازعه برخاست. اما رویارویى او بیش از چند ماه طول نکشید؛ زیرا طى این مدت امّت اسلامى نشان داد که از جنگ نفرت و به دنیاى معاویه گرایش دارد؛ و به اهل حق بى اعتنا است. با مشاهده این شرایط، امام علیه السلام به ناچار صلح را پذیرفت و حکومت را به معاویه واگذارد.

از آن پس کارها به نفع معاویه سامان گرفت و همه جهان اسلام زیر سلطه او درآمد؛ و به این ترتیب جریان نفاق بار دیگر سلطه اش را در قالب شخصى که در میان رهبران جریان نفاق زیرک ترین و دشمنى او نسبت به اسلام از دیگران شدیدتر بود، یعنى معاویه بن ابى سفیان دوباره به دست آورد.

پیامدهاى دوران معاویه

پیامدهاى روزگار بلند حکومت معاویه گویاى بخت بلند و طالع باشکوه اوست و در سرنوشت اسلام و مسلمانان تأثیرهاى مهمى نهاد که به مواردى ازآن دراین جا اشاره مى گردد.

۱- تبدیل شدن حکومت از خلافت به پادشاهى

معاویه از هنگام به دست گرفتن زمام امور شام همانند پادشاهى آزاد در آن تصرف مى کرد. هر چه مى خواست انجام مى داد و بى آنکه در کارش نظارتى باشد یا کسى از او حساب بکشد هر طور که مى خواست خرج مى کرد. همه این کارها با پشتیبانى خلیفه دوم انجام مى شد. هنگامى که معاویه در شام با موکبى بزرگ به استقبال وى آمد، عمر از آن شکوه به شگفت آمد و سببش را از معاویه جویا شد. او پاسخ داد: «یا امیرالمؤمنین، ما در سرزمینى هستیم که جاسوسان دشمن در آن بسیارند. بنابر این لازم است که عزت حکومت را چنان آشکار کنیم که نشان عزت اسلام و مسلمانان باشد و دشمنان را بترساند. اگر فرمان دهید به این کار ادامه مى دهم و اگر باز دارید، دست مى کشم». عمردر پایان پاسخ به معاویه گفت: «نه تو را امر مى کنم و نه باز مى دارم.»[۱] عمر معاویه را به کسرى و قیصر تشبیه مى کرد و مى گفت: «در حالى که معاویه را دارید، آیا سخن از کسرى و قیصر و زیرکى آنان به میان مى آورید؟»[۲]

هنگامى که معاویه از خبر دادن پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم درباره سرزمین پر از ستم آگاه شد، با ریشخند گفت: ما به [پادشاهى ] آن سرزمین راضى هستیم.[۳]

او در حالى که به مردم کوفه سرکوفت مى زد، خطاب به آنان گفت: «اى مردم کوفه! آیا مى پندارید که من بر سر نماز و زکات و حج با شما جنگیده ام؟ من مى دانستم که شما خود نماز مى گزارید و زکات مى پردازید و حج به جاى مى آورید؛ جنگ من با شما به خاطر فرمان راندن بر شما و مالک الرقاب شما شدن بوده است.[۴] او مى گفت: من نخستین پادشاهم.»[۵] ؛ و به این ترتیب دولت اسلامى به سرزمینى پر از ستم تبدیل شد که ستمکاران یکى پس از دیگرى آن را به ارث مى بردند.

۲- محو کامل فضایل اهل بیت علیهم السلام و جعل عیب براى آن بزرگواران

معاویه به حصار آهنینى که در روزگار ابوبکر و عمر، پیرامون سخنان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم کشیده شد بسنده نکرد، بلکه پس از صلح و هنگامى که سراسر جهان اسلام به فرمان وى درآمد، پرده از هدف کشیده شدن این حصار برداشت و با صدور بخشنامه اى خطاب به کارگزارانش چنین نوشت: «هر کس از فضایل ابوتراب و خاندانش چیزى نقل کند از او بیزارم.»[۶] در پى آن خطیبان همه مناطق على را بر منبر لعن مى کردند و از او بیزارى مى جستند و درباره آن حضرت و خاندانش بد مى گفتند.[۷]

او سنّت دشنام دادن به امام على علیه السلام را گسترش داد؛ و آن هنگامى بود که شمارى ازسودجویان جریان نفاق از صحابه و تابعین مانند عمرو بن عاص، مغیره بن شعبه، ابوهریره، سمره بن جندب، عروه بن زبیر و دیگران را به استخدام درآورد تا بر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم دروغ ببندند و احادیثى را مبنى بر طعن و بدگویى از ائمه از قول آن حضرت جعل کنند.

همچنین واعظان سراسر بلاد اسلامى را وادار کرد تا دل هاى مردم را از اهل بیت برگردانند و براى پشتیبانى از حکومت امویان و بدنام کردن خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به تبلیغات سوء بپردازند. نیز معاویه به مؤسسه هاى آموزشى و آموزگاران مکتب خانه ها دستور داد با جعل احادیث دروغین که از شأن و منزلت امامان مى کاست، جوانان و کودکان را با کینه اهل بیت تغذیه کنند تا نسل جدید دشمن آنان بار آید؛ و کودکان همان طور که قرآن را فرا مى گرفتند و آن را حفظ مى کردند، دشمنى خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را نیز مى آموختند.

براى نمونه، معاویه چهارصد هزار دینار به سمره بن جندب داد تا براى مردم شام سخنرانى و نقل کند که آیه شریفه  «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یُعْجِبُکَ قَوْلُهُ فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ یُشْهِدُ اللَّهَ عَلى  ما فِی قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ وَ إِذا تَوَلَّى سَعى  فِی الْأَرْضِ لِیُفْسِدَ فِیها وَ یُهْلِکَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ الْفَسادَ»[۸]  درباره على علیه السلام نازل شده است و سمره نیز چنین کرد.

عمرو بن عاص به دروغ از قول پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نقل کرد که خاندان ابوطالب ولىّ من نیستند، بلکه ولىّ من خداوند و مؤمنان نیکوکارند.

هنگامى که ابوهریره در سال معروف به «عام الجماعه» به عراق رفت، به مسجد کوفه درآمد و چون زیادى شمار استقبال کنندگان را دید. دو زانو نشست و چندین بار بر روى کلّه تاس خود زد و گفت: اى مردم عراق، آیا گمان مى برید که من بر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم دروغ مى بندم و خود را در آتش مى سوزانم؟ به خدا سوگند من از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم شنیدم که مى گوید: همانا هر پیامبرى حرمى دارد و حرم من در مدینه میان «عیر» «تاثور» است. هر کس در آن پلیدى کند لعنت خداوند و فرشتگان و همه مردم بر او باد؛ و من گواهى مى دهم که على در آن جا پلیدى کرد. هنگامى که این سخن به گوش معاویه رسید،او را اجازه ورود داد و مقدمش را گرامى داشت و فرماندارى مدینه را به او سپرد.[۹]

در گفت و گویى که میان معاویه و ابن عباس روى داد، «… گفت: ما به سراسر گیتى نوشته ایم و از ذکر مناقب على و خاندانش نهى کرده ایم، اى ابن عباس تو نیز زبانت را نگهدار و باز ایست.

گفت: آیا ما را از خواندن قرآن نهى مى کنى؟

گفت: نه.

گفت: آیا از تأویلش باز مى دارى؟

گفت: آرى!

گفت: یعنى بخوانیم و از مقصود خداوند در آن باره نپرسیم؟

گفت: آرى.

گفت: چه چیز بر ما واجب گردیده است؟ قراءت آن یا عمل به آن؟

گفت: عمل به آن.

گفت: تا هنگامى که مقصود خداوند را از آنچه بر ما نازل کرده است ندانیم، چگونه مى توانیم به آن عمل کنیم؟

گفت: در این باره از کسى که آن را به خلاف تو و خاندانت تأویل مى کند بپرس!

گفت: قرآن بر خاندان من نازل شده است و من تأویل آن را از آل ابى سفیان و آل ابى معیط و یهود و نصارا و مجوس بپرسم؟!

گفت: ما را با دیگران برابر دانستى؟!

گفت: به جانم سوگند تو را با آنان برابر ندانستم، مگر هنگامى که امّت را از پرستش خداوند با قرآن و امر و نهى و حلال و حرام و ناسخ و منسوخ و عام و خاص و محکم و متشابهى که در آن آمده است، نهى کردى در حالى که اگر امّت در این باره چیزى نپرسد هلاک گشته اختلاف پیدا مى کند و سرگردان مى شود! «وَ یَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ یُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ».[۱۰]

معاویه گفت: اى پسر عباس، دست از سر من بدار و زبانت را از من باز دار و اگر چاره اى ندارى و باید چنین کنى، پنهانى کن و آن را آشکار به گوش دیگران مرسان! …»[۱۱]

نقل شده است که گروهى از بنى امیه به معاویه گفتند: اى امیرالمؤمنین تو به آرزویت رسیدى؛ کاش از لعن این مرد دست بر مى داشتى. گفت نه به خدا، تا آن گاه که کودکان بر لعن على بزرگ و جوان و بزرگان و جوانان پیر شوند؛ و هیچ گوینده اى از او فضیلتى نقل نکند [این کار باید ادامه یابد].[۱۲]

همچنین معاویه به موازات این اقدام، از طریق جیره خورانى که به رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم افترا مى بستند، به نشر فضایل و مناقب دروغین براى عثمان و دو خلیفه پیش از او و دیگر صحابه، در همه سرزمین هاى اسلامى دست زد. همه این کارها براى آن بود که دلیل اهل بیت را مبنى بر این که در فضایل و مناقب، کسى به پاى آن ها نمى رسد، باطل کند!

این متن تاریخى خواندنى است: معاویه به کارگزارانش در همه جا نوشت که شهادت هیچ کدام از شیعیان و خاندان على علیه السلام را نپذیرند. همچنین نوشت: به هر کس از پیروان و دوستان و دوستداران عثمان که نزد شماست و کسانى که فضایل و مناقب او را نقل مى کنند فرصت دهید، به مجالس آنان نزدیک شوید و آنان را به خود نزدیک گردانید و احترام کنید؛ آنچه را که هر کدامشان نقل مى کند همراه با نام او و نام پدرش و نام قبیله اش براى من بنویسید. آنان چنین کردند، تا آن که به دنبال جوایز و جامه ها و بخشش ها و تیول هایى که معاویه در میان اعراب و موالى ناقل حدیث سرازیر کرد، روایت هاى مربوط به فضایل و مناقب عثمان فراوان گشت. این امر در همه شهرها رواج یافت و مردم براى مال و منال دنیا به رقابت پرداختند. هر آدمِ بى اعتبارى که نزد یکى از کارگزاران معاویه مى آمد و چیزى درباره فضیلت و منقبت عثمان نقل مى کرد، کارگزار نام او را مى نوشت و او را مقرّب مى ساخت و درباره اش شفاعت مى کرد. مدتى که بدین منوال گذشت به کارگزارانش نوشت که درباره عثمان حدیث فراوان گشته و در جاى جاى قلمرو اسلامى پخش شده است. چون نامه ام به شما رسید از مردم بخواهید که در فضایل صحابه و خلفاى نخستین روایت نقل کنند، و هر خبرى را که مسلمانى درباره ابوتراب نقل کرد، روایت ساختگى و مشابه آن را درباره صحابه برایم بیاورید، زیرا که من این را بیش تر دوست مى دارم و چشمم را بیش تر روشن مى کند و حجت ابوتراب و شیعیان او را بیش تر باطل مى کند؛ و از فضایل و مناقب عثمان برایشان سنگین تر تمام مى شود.

نامه ها براى مردم خوانده شد و به دنبال آن روایت هاى ساختگى و عارى از حقیقت فراوانى در مناقب صحابه نقل گردید و مردم در نقل روایت هاى مربوط به این موضوع جدّیت به خرج دادند تا آن جا که بر منبرها درباره اش سخن مى راندند؛ و آموزگاران مکتب خانه ها مأموریت یافتند تا به کودکان و جوانانشان از این روایت هاى فراوان و گسترده بیاموزند تا جایى که آن ها را نیز پا به پاى قرآن کریم بیاموزند و نقل کنند. حتى به دختران و زنان و خدم و حشم شان نیز این روایت ها را آموختند. این شیوه را تا آن جا که ممکن بود دنبال کردند.[۱۳]

کار تا آن جا پیش رفت که ابن عرفه، معروف به نَفْطوَیْه، از محدثان بزرگ و سرشناس، گفته است: «بیش تر احادیث مربوط به فضایل صحابه در دوران بنى امیه و براى تقرب به آنان جعل گردید، زیرا آن ها مى پنداشتند که با چنین کارى بنى هاشم را خوار مى کنند.»[۱۴]

بارى، سانسور کامل فضایل اهل بیت علیه السلام از سویى و جعل روایت هایى که از شخصیت ایشان مى کاست و به کارگیرى همه امکانات حکومت در راستاى این مقصود از سوى دیگر، پس از گذشت نزدیک به بیست سال، در جهل مردم نسبت به جایگاه اهل بیت و اظهار ناخشنودى نسبت به آنان تأثیرى بسزا گذاشت. تا آن جا که امام حسین علیه السلام ناچار گردید یک سال پیش از مرگ معاویه در «منى» اجتماعى تشکیل دهد و در آن زن و مرد بنى هاشم و نزدیکانشان و گروه بسیارى از مردم را که شمار آن ها به هفتصد تن مى رسید و دویست تن از صحابه و تابعین در جمعشان بودند، گرد آورد و همه آنچه را که از قرآن درباره اهل بیت نازل شده است، تلاوت و تفسیر کند. همچنین همه آنچه را که پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم درباره پدر، برادر و مادرش و درباره خودش و اهل بیتش گفته است، نقل کند و حاضران را بر آن گواه گیرد و از آنان بخواهد تا آنچه را که شنیده اند براى افراد مورد اعتمادشان نقل کنند.[۱۵] این تلاش حضرت براى شکستن حصارى بود که معاویه براى محو فضایل اهل بیت علیهم السلام برگرد آن ها کشیده بود.

۳- گمراهى قاطبه امّت بر اثر انحراف هاى دینى امویان

مهم ترین تلاش معاویه پس از رسیدن به قدرت این بود که به حکومتش جنبه دینى و شرعى بخشد؛ و امویّت و اسلام را چنان در ذهن مردم به هم آمیخت که جداسازى این دو از هم در دوره هاى بعد ناممکن گشت.

معاویه مى خواست که بر فضایل اهل بیت سرپوش نهد و میان آن ها و امّت جدایى افکند. این در شرایطى بود که خود او هیچ قداستى در دل مردم نداشت و بلکه با در پیش گرفتن رفتار و منش شاهان، خود را مصداق بسیارى از احادیث نبوى کرده بود و مردم را به قیام در برابر حاکم ستمگر فرا مى خواند. بنابراین در یک تلاش گسترده تبلیغاتى و متمرکز و به منظور گمراه سازى امّت در این باره بر سه زمینه زیر تکیه کرد:

الف- جعل قداست و فضیلت دینى براى خود از طریق جعل احادیث نبوى و پنهان ساختن آنچه از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در نکوهش وى باقى مانده بود:

معاویه مادامى که دستى گشاده داشت و مزدورانى که بر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم افترا مى بستند دور برش را گرفته بودند و روایت هاى دروغ مورد نظر او را از زبان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم جعل مى کردند، در این باره مشکلى نداشت.

روایت هاى دروغین بسیارى در سراسر جهان اسلام در فضیلت معاویه انتشار یافت.از جمله این که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرموده است: «معاویه بن ابى سفیان بردبارترین وبخشنده ترین امّت من است».[۱۶]  و فرموده است: «و صاحب سرّ من، معاویه بن ابى سفیان است».[۱۷]  نیز آن حضرت از زبان جبرئیل فرموده است: «یا محمد، سلام مرا به معاویه برسان و او را به نیکى سفارش کن؛ زیرا که امین خداوند بر کتاب و وحى اوست و چه امانتدار خوبى!».[۱۸]

یا: «امانتداران سه تایند: جبرئیل، من و معاویه.»[۱۹]

یا: «پروردگارا او را هدایت گر و هدایت شده گردان و دیگران را به وسیله او هدایت کن».[۲۰]

و احادیث جعلى بسیارى که پیوسته تا به امروز بسیارى از فرزندان این امّت با آن ها گمراه مى شوند.

ب- باز داشتن مردم به نام دین از نارضایتى از حاکم ستمگر و قیام علیه او:

معاویه کوشید تا مردم را از قیام علیه ظلم و جور بترساند و فرمانبردارى از حاکم را، گرچه ستمگر باشد، نیک جلوه دهد. او در برابر هرکس که فکر قیام و انقلاب را در سر مى پروراند، تهمت تفرقه افکنى میان امّت را علم کرد؛ اتهامى که کیفرش قتل بود. همه این ها به نام دین و از طریق احادیث بسیارى که به وسیله دستگاه هاى تبلیغاتى و به منظور ترساندن و گمراه سازى امّت جعل مى شد، انجام مى گرفت؛ براى نمونه به چند نقل زیر توجّه کنید:

رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: «هر کس از حاکم خویش چیزى ناخوشایند ببیند، باید بر آن شکیبایى ورزد؛ زیرا هر کس جداى از جماعت بمیرد، بر مرگ جاهلیت مرده است.»[۲۱]

ابوهریره از عجاج پرسید و گفت: اهل کجایى؟ گفت: اهل عراق. گفت: زود است که اهل شام براى گرفتن زکات نزد تو بیایند. آن گاه که پیش تو آمدند، خود با اموال به پیشوازشان برو؛ و چون بر سر اموال رفتند تو از آن ها دور باش و اموال را به آنان واگذار. مبادا به آنان دشنام دهى، چرا که اگر دشنامشان دهى، هم اجر ندارى و هم زکات تو را مى گیرند. ولى اگر شکیبایى ورزى، روز قیامت در میزان عمل تو مى آید.[۲۲]

روایت هایى از این دست، در کتاب هاى حدیث اهل سنّت فراوان است و پیوسته تا به امروز شمارى از این امّت زیر تأثیر آن ها قرار دارند و تأییدشان مى کنند.

ج- دیگر از انواع گمراهى دینى که معاویه آن را به خدمت گرفت

انواع دیگر گمراهی دینی که معاویه با استادى تمام به کار بست، تأسیس یک فرقه دینى سیاسى بود، که دین را به گونه اى که در خدمت حاکمیت امویان باشد و رفتارشان را توجیه کند تفسیر مى کردند؛ مانند جبریون و مرجئه.ابوهلال عسکرى در کتاب اوائل گوید: معاویه نخستین کس بود که قائل شد همه افعال بندگان به اراده خداوند است.[۲۳]

هنگامى که به خاطر نصب پسرش یزید، عبدالله بن عمر به معاویه اعتراض کرد، گفت: تو را از پراکنده ساختن مسلمانان و کوشش براى برهم زدن جمعیّت آنان و ریختن خونشان پرهیز مى دهم. کار یزید قضاى الهى بود و اختیار مؤمنان به دست خودشان نیست.[۲۴] هنگامى هم که عایشه به سبب این کار به او اعتراض کرد همین پاسخ را داد.[۲۵]

مذهب جبریون به دست معاویه و بنى امیه گسترشى عظیم یافت و اعتقاد به این که انسان در کارهایش مختار است، زیر فشار قرار گرفت؛ تا آن جا که دارندگان چنین اعتقادى کشته مى شدند.

همچنین در دوران امویان، فرقه مرجئه نیز رو به گسترش نهاد. این فرقه معتقد است که براى ایمان، باور قلبى و اقرار زبانى کافى است و به عمل نیازى نیست. اینان را از آن رو مرجئه خوانده اند که ایمان را مؤخر از عمل دانسته اند. به اعتقاد این فرقه: «با وجود ایمان، گناه زیان نمى رساند، همان طور که با وجود کفر طاعت سود ندارد؟ و گفته اند:«ایمان اعتقاد قلبى است و گرچه بر زبان چنین شخصى کفر جارى شود و بت بپرستد یا در سرزمین اسلام به دین یهود و نصارا درآید و صلیب را بپرستد و تثلیث را آشکار کند و همین گونه بمیرد، باز هم از مؤمنانى است که ایمانشان نزد خداوند کامل است؛ و از دوستان خداوند عزّوجلّ و اهل بهشت مى باشد.[۲۶]

نتیجه منطق جبرگرایى این است که حکومت و رفتار امویان مورد اعتراض قرار نمى گیرد؛ زیرا خداوند خود آنان را براى این کار خواسته و اعمالشان نیز به اراده اوست؛ و سلطه آنان قضاى اجتناب ناپذیر الهى است. بر اساس مذهب مرجئه، بنى امیه گرچه گناهان بسیار بزرگى هم مرتکب شوند باز مؤمنند.

واعظان و حدیث پردازان سلاطین در سراسر جهان اسلام آزاد بودند و این سم هاى کشنده را در دل و فکر مردم مى پراکندند، تا با زدن افسار منسوب به دین آنان را از نارضایتى و قیام باز دارند، در حالى که دین، از این کار بیزار بود. آنان همچنین مى خواستند که مردم را از اعتراض نسبت به سیاست هاى ظالمانه و ستمگرانه باز دارند و از هر تلاشى که به منظور بهبود بخشیدن وضعیتشان انجام مى دهند منع کنند.

۴- فشار بر شیعه

پس از پایان یافتن قضیه حکمیت، معاویه سیاست تاخت و تاز به مرزهاى قلمرو حکومت امیرالمؤمنین، على علیه السلام، را در پیش گرفت و مردم را شکنجه کرد و آزرد. او به فرماندهان نظامى که به این مأموریت ها مى فرستاد اهدافش را به روشنى بیان مى کرد، چنان که به بسر بن ارطاه مى گوید: «بر هر سرزمینى که فرود آمدى و مردمش را بر اطاعت على دیدى، چنان زبان بگشا که باور کنند راه گریز بر آنان بسته است و تو به طور کامل بر آن ها مسلطى؛ آن گاه دست از آنان بدار و به بیعت من فراخوان، سپس هر کس را که سرباز زد به قتل برسان؛ و شیعیان على را هر جا که دیدى بکش.»[۲۷] بُسر نیز حرکت کرد و مدینه و مکّه را مورد تهاجم قرار داد و بجز کسانى که با آتش سوزاند، سى هزار تن را کشت!

معاویه، ضحاک بن قیس فهرى را فراخواند و فرمان داد تا به کوفه برود و به او گفت:«هر عربى را که بر اطاعت على دیدى بر او بتاز.» ضحاک نیز پیش رفت؛ اموال را غارت کرد و به هر عربى که برخورد او را کشت. در ناحیه «ثعلبیه» به حاجیان حمله کرد و از جمله کسانى که در این حمله به دست وى کشته شدند، عمرو بن عمیس بن مسعود هذلى [۲۸] ، برادرزاده عبدالله بن مسعود و شمارى دیگر از یارانش بودند.[۲۹]

سفیان بن عوف غامدى را به منطقه فرات، به سوى «هیت»، سپس «انبار» و سپس «مداین» فرستاد و از جمله به وى گفت: یا سفیان، این تاخت و تازها بر اهل عراق، دل هایشان را به وحشت مى اندازد و اگر هوادارى از ما در میانشان باشد شاد مى کند و هر کس را که از پیشامدهاى ناگوار مى ترسد جذب ما مى گرداند. هر کس را که با نظر خود مخالف دیدى، بکش و به هر روستایى که گذشتى ویران گردان و اموال را تاراج کن؛ زیرا که تاراج اموال همانند قتل است و حتى قلب را بیش از آن به درد مى آورد.[۳۰]

پس از شهادت امام على علیه السلام، معاویه این سیاست را دنبال کرد، البته شدیدتر، فراگیرتر و منظم تر؛ و پس از صلح با امام حسن علیه السلام، گرفتارى شیعیان در همه شهرها شدت بیش ترى یافت و از همه مصیبت بارتر، وضعیت مردم کوفه بود که شیعیان در آن جا بیش تر بودند معاویه فرماندارى این شهر را به زیاد سپرد و آن را برایش ضمیمه بصره کرد؛ و هر دو عراق [۳۱]  را یک جا به او داد. زیاد به جست وجوى شیعیان پرداخت، چرا که آنان را مى شناخت و از خودشان بود، پیش از هر چیز آنان را شناسایى کرده سخنشان را شنیده بود. آن گاه دست به کشتارشان گشود و آنان را در هر کجا که یافت به قتل رساند. از وطن شان کوچاند و به وحشت انداخت و دست و پایشان را برید و بر شاخ درختان خرما آویزان کرد. چشمانشان را میل کشید و آنان را راند و آواره کرد تا آن که از عراق کنده شدند و هیچ کس از آنان باقى نماند، مگر آنکه کشته یا دار زده شد و یا آواره و فرارى گشت. معاویه به قاضیان و والیان خود در همه سرزمین ها و شهرهاى اسلامى نوشت که شهادت هیچ یک از شیعیان على و اهل بیت و دوستدارانش را که اعتقاد به فضیلت او دارند و از مناقبش سخن مى گویند نپذیرند.»[۳۲]

او به کارگزاران همه قلمروش بخشنامه کرده بود: «ببینید بر هر کس ثابت شد که على و خاندانش را دوست مى دارد، نام او را از دیوان پاک و عطا و جیره اش را قطع کنید.»[۳۳] پیرو آن، بخشنامه دیگرى صادر کرد و گفت: «هر کس را که به دوستى و طرفدارى از این قوم متهم ساختید تنبیه و خانه اش را ویران کنید.»[۳۴]

به این ترتیب شیعه تا سرحد خفقان در تنگنا قرار گرفت «تا آن جا که شخص مورد اعتماد به خانه شیعه على علیه السلام، مى آمد تا رازش را به او باز گوید، اما از بیم خدمتکار و نوکرش لب به سخن نمى گشود، مگر آن که از او پیمان هاى سخت مى گرفت که رازش را فاش نکند.»[۳۵]

رعب و وحشت از اندازه بیرون رفت به طورى که مردم ترجیح مى دادند به آن ها زندیق یا کافر گفته شود، ولى شیعه على گفته نشود.[۳۶]

از جمله بزرگان شیعه که به دست معاویه کشته شدند این ها بودند: حُجْر بن عدى و هواخواهانش، رشید هَجَرى، عمرو بن حمق خزاعى، أوفى بن حصن، عبدالله حضرمى و هوادارانش، جویریه بن مسهر عبدى، صیفى بن فُسَیْل و عبدالرحمن عنزى.

از جمله بزرگان شیعه که معاویه آنان را زیر فشار و تنگناى شدید قرار داد این ها بودند:عبدالله بن هاشم مرقال، عدى بن حاتم طائى، صعصعه بن صوحان، عبدالله بن خلیفه طائى و بسیار بانوان با ایمانى که هرگز احترامشان را پاس نداشت و ایشان را ترساند.

سیاستِ تبعید معاویه را نیز باید بر این ها افزود. او به دلیل افزایش شمار معارضان شیعه در کوفه، پنجاه هزار تن از آنان را به خراسان تبعید کرد.[۳۷] به نظر مى رسد که- جداى از هدف هاى فراوان دیگر- هدف معاویه از اعمال چنین سیاستى این بود که شمار شیعیان را به اندازه اى کاهش دهد، که هرگاه کسى از رهبرانشان آهنگ قیام علیه حکومت اموى کرد، در بهترین صورت ممکن هم، جز شمارى اندک که با سرعت و سهولت بشود آنان را از میان برد نیابد.

۵- تقسیم امّت اسلامى به قبایل و طبقات اجتماعى

یکى از پایه هاى مهمى که معاویه حکومتش را بر آن بنا نهاده بود، سیاست استکبارى شناخته شده در میان ملت هاى مستضعف یعنى «تفرقه بینداز و حکومت کن» بود. عصبیتى، که با آمدن اسلام مرده بود، به دست معاویه زنده و عنانش رها گذاشته شد تا جمع امّت اسلامى را بپراکند. او کشت و کشتار قبیله اى را بار دیگر به شدت رواج داد و موالى را زبون کرد و در فشار گذاشت و فرودستان را خوار کرد. میان عطا و منزلتِ بلاد اسلامى، فرق نهاد، همان طورى که میان اشراف و افراد قبایل تمایز قایل شد. همه این سیاست ها براى این بود که امّت- در حال تفرقه و خونریزى- خودش را ناچار ببیند تا با اطاعت وفرمانبردارى از دستورهایش، خود را به او نزدیک گرداند. از ماهرترین والیان معاویه در اجراى نقشه پراکنده سازى، زیادبن ابیه بود که معاویه او را پسر خوانده پدرش مى خواند.

شواهد این حقیقت تلخ در متون تاریخى بسیار است، و ما در این جا براى اثبات آن تنها به نقل گزیده اى از نامه سرّى معاویه به زیاد بسنده مى کنیم؛ که در آن چنین آمده است: «اما بعد، در نامه اى که به من نوشته اى درباره عرب پرسیده اى که چه کسى را گرامى بدارى و چه کسى را خوار کنى؟ چه کسى را نزدیک و چه کسى را دور گردانى؟ از چه کسى ایمن و از چه کسى برحذر باشى؟ … برادر، من عرب را از همه بهتر مى شناسم به قبیله یمنى بنگر و آنان را در ظاهر گرامى بدار اما پنهانى خوار کن، که من نیز با آنان چنین مى کنم … به قبیله ربیعه بن نزار بنگر و سرانشان را گرامى بدار، اما عامه شان را خوار کن، زیرا که عوامشان پیرو اشراف و بزرگانشانند. به قبیله مضر بنگر و آنان را به جان یکدیگر بینداز، زیرا اینان به شدت سرسخت و مغرورند. اگر چنین کنى و آنان را به جان هم بیندازى از شرشان ایمنى … به موالى و مسلمانان عجم بنگر و با آنان به شیوه عمر رفتار کن، زیرا این کار موجب خوارى و ذلت آنان است: اعراب از آنان زن بگیرند ولى به آن ها زن ندهند، عرب از آنان ارث ببرند ولى آن ها از عرب ارث نبرند؛ عطا و جیره شان را کم کن؛ در جنگ ها آنان را پیشاپیش بفرست تا راه ها را تعمیر و درختان را ببرند؛ هیچ کس از آن ها نباید براى عرب پیشنمازى کند؛ هیچ کس از آنان تا عرب هست نباید در صف اول جماعت بایستد، مگر آن که بخواهد صف را پر کند. آنان را بر هیچ مرزى از مرزها و یا شهرى از شهرهاى اسلامى مگمار و هیچ کس از آنان نباید منصب قضاوت و حکمرانى بر مسلمانان را تصدى کند. این شیوه اى بود که عمر درباره آنان اعمال مى کرد.- خداوند به جاى امّت اسلامى به طور عموم و بنى امیه به ویژه پاداش ها را به او بدهد- به جانم سوگند که اگر آنچه او و دوستش کردند؛ و نیرو و صلابتشان در دین خدا نبود، ما و همه بنى امیه از موالى بنى هاشم بودیم و اینان یکى پس از دیگرى خلافت را به ارث مى بردند.بنابراین پس از آن که نامه ام به تو رسید، عجم را خوار و زبون و از خود دور کن و از هیچ کدامشان کمک مگیر و نیازشان را برآورده مساز. ابن ابى معیط برایم نقل کرده است که تو به او گفته اى که نامه عمر به ابوموسى اشعرى را که همراه طنابى به طول پنج وجب برایش فرستاد، خوانده اى که گفته بود: «مردم بصره را که نزد تواند بنگر و هر کس از موالى و عجم هاى مسلمان شده را دیدى که به پنج وجب رسیده است، نزد خود بخوان و گردنش را بزن.» آن گاه ابوموسى با تو در انجام این امر مشورت کرد و تو او را از این کار بازداشتى و دستور دادى که دست از این کار بدارد و او چنین کرد. تو با نامه نزد عمر رفتى و به خاطر تعصبى که نسبت به موالى داشتى آنچه را که خواستى کردى و تو در آن روز پیش خود فکر مى کردى که غلام ثقیف هستى و پیوسته نزد عمر رفته با او گفت و گو کردى و از پراکنده شدن مردم بیم دادى تا از نظرش برگشت و به او گفتى: بیم آن مى رود که اگر با اهل این خانه دشمنى کنى، به على روى آورند؛ و او نیز با کمک آنان قیام کند و حکومت تو زوال پذیرد؛ و او نیز از این کار دست برداشت.

اى برادر، من نمى دانم آیا شوم تر از تو در میان فرزندان ابوسفیان زاده شده است که عمر را در قصدش به تردید افکندى و باز داشتى …؟! اى برادر، اگر تو عمر را از این کار پشیمان نمى کردى، سنتى جارى مى شد و خداوند آنان را بیچاره مى کرد و ریشه شان را مى کند؛ و خلفاى پس از او نیز همین سنّت را در پیش مى گرفتند … چه بسیار سنّت هایى که عمر بر خلاف سنّت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم میان این امّت رواج داد و مردم از او پیروى کردند و آن ها را گرفتند؛ و این هم مانند یکى از آن سنّت ها مى بود.»[۳۸] نتیجه دامن زدن به منازعات قبیله اى این بود که سران قبایل براى بدگویى از رهبران قبایل دشمن خود سرگرم آمد و شد نزد والیان اموى شدند. با آنان رابطه دوستى برقرار کرده به چاپلوسى شان پرداختند. این موضوع باعث یکپارچه شدن آنان در فرمانبردارى از حکومت معاویه یعنى همان کسى مى گشت که آنان را به جان یکدیگر انداخته بود و خودشان نمى دانستند! همچنین این وضعیت موجب شد که سران قبایل براى حفظ امتیازها و عطاهایى که به آنان بخشیده مى شد، پیوسته در کنار حاکمان و علیه انقلابیون بایستند. اینان در برابر همه تلاش ها براى قیام مى ایستادند و مردم را از آن باز مى داشتند؛

و براى نشان دادن هر چه بیش تر وفادارى خود نسبت به هیأت حاکمه همه نفوذ و نبوغ خویش را در این راه به کار مى بستند. تقسیم شدن سرهاى شهیدان کربلا میان قبایل، خود دلیل روشنى بر حالت ذلت بارى است که قبایل عرب در نتیجه رقابت و کشت و کشتار و فخرفروشى جاهلى نسبت به یکدیگر، بدان دچار گشتند. یعنى درست همان ضد ارزش هایى که اسلام آن ها را مدفون ساخته بود، پس از سقیفه روز به روز بزرگ تر مى شد.

۶- ضعف معنوى و روحى امّت

در نتیجه مجموع سیاست هاى گمراه کننده معاویه در سطوح گوناگون فکرى، اجتماعى، سیاسى و معنوى، امّت اسلامى به نهایت درجه پستى رسید. دنیادوستى و ناخشنودى از مرگ سراسر وجودشان را فرا گرفت؛ و سستى اى که از روز سقیفه در روحشان آغاز به رسوخ کرده بود، تا به آن جا پیش رفت که آنان را از یارى همه جریان هاى حق طلبانه بازداشت.

اخلاقیات مردم چنان بد شد که مردان خوشنام قبایل بى هیچ توجهى به پارسایى و پرهیزگارى، دین خود را به صراحت به دنیاى معاویه مى فروختند. نقل شده است که گروهى از اشراف عرب نزد معاویه رفتند. او به هر کدامشان صد هزار درهم بخشید، بجز حُتات- عموى مرزدق-، که هفتاد هزار جایزه گرفت. حتات چون این را دانست با عصبانیت رو به معاویه کرد و گفت: مرا در میان بنى تمیم رسوا ساختى. حسب و نسبم که روشن است، آیا سالمند نیستم؟ آیا قبیله ام از من فرمان نمى برند!؟

گفت: چرا.

گفت: پس چرا به من کم تر از دیگران بخشیدى و به دشمنانت بیش از دوستانت دادى؟

گفت: من دین مردم را از آنان خریدم و تو را به دینت و نظرت درباره عثمان وانهادم (وى طرفدار عثمان بود).

گفت: بیا و دین مرا هم خریدارى کن.

آن گاه معاویه دستور داد تا به او جایزه کامل دادند …[۳۹]

فرصت طلبى و سودپرستى میان مردم رواج یافت، همه تلاش آنان سالوس وخودشیرینى و تملق نسبت به سلطان به منظور رسیدن به دنیا بود؛ تا آن جا که سراپا اطاعت محض شدند؛ و به این ترتیب معاویه توانست همه امّت ناآگاه، بى بصیرت و دنیاپرست را فرمانبردار کامل خویش سازد.

کسانى که گمراهى و دروغ هاى امویان بر آنان پوشیده نبود ناچار به خطرناک ترین پدیده زندگى انسان یعنى دوگانگى شخصیت، که ظاهر و باطن انسان باهم متفاوت مى شود، روى آورند، زیرا سیاست معاویه در ترغیب به مال و مقام و دنیا و روش وحشیانه اش در سرکوب دشمنان، به مردم فهماند که باید به دروغ و دورویى و سکوت در برابر حق و تظاهر به خلاف آنچه باور دارند روى آورند. این شرایط ناسالم آنان را وادار کرد تا اعتقادات حقه خویش را پنهان کنند و به آنچه مورد پسند قدرت حاکمه است، با آن که مى دانند باطل است، تظاهر کنند؛ و به این ترتیب حالت دوگانگى شخصیت در آنان پدید آمد واین دوگانگى شخصیت باعث پراکندگى طرفداران و افشاى آن و نابودى قیام مى شد؛ و این تحت تأثیر بعد شخصیتى متأثر از قدرت حاکم بود. در حالى که باطن این شخصیت، انقلاب را تأیید مى کرد و به یارى و گسترش آن تمایل و رهبرى اش را تقدیس مى کرد.

این دوگانگى را فرزدق، هنگام بیان حال مردم کوفه، براى امام حسین علیه السلام این گونه بیان کرد: «دل هایشان نزد توست ولى شمشیرهایشان بر روى تو کشیده است.»

وضع دورویان با آن هایى که براثرحکومت باطل اموى گمراه شده بودند، تفاوت نمى کرد؛ زیرا که حکومت موفق شده بود هر دو گروه را زیر پرچم خود بسیج کند، تا براى پایان دادن به انقلاب هاى حق طلبانه زین نهند و لجام کشند و نقاب بندند.

بسیارى از کسانى هم که حق و اهل حق را مى شناختند اسیر ضعف روحى روبه رشد روز سقیفه شدند. در نتیجه در عمل حق را رها کردند و دست از یارى اش برداشتند، با آن که از پیامدهاى این کار در نزد خداوند آگاه بودند.

عبدالله عمر مى گوید، از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم شنیده است که فرمود: «حسین کشته مى شود؛ چنانچه او را بکشند و رها کنند و دست از یارى او بردارند، خداوند نیز تا روزقیامت آنان را واخواهد نهاد.»[۴۰] ولى با وجود این نه تنها امام حسین را یارى نکرد، بلکه از آن حضرت خواست که با یزید بیعت کند.

همه آن هایى که از اباعبدالله علیه السلام خواستند قیام نکند و خود را به کشتن ندهد؛ و از یارى آن حضرت خوددارى کردند از زبان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم شنیده بودند که حسین کشته مى شود و شنیده بودند که «او نزد هر قومى کشته شود و از او دفاع نکنند، خداوند دل و زبانشان را دوگانه خواهد ساخت.»[۴۱]

شریک بن اعور و گروه همراهش که از شیعیان على علیه السلام بودند، عبیدالله زیاد را از بصره تا کوفه همراهى مى کردند. در طول راه، اینان یکى پس از دیگرى خود را به زمین مى افکندند و تظاهر به بیمارى مى کردند؛ شاید ابن زیاد به خاطر آنان تأخیر کند و حسین علیه السلام پیش از او به کوفه برسد و حکومت آن جا را به دست بگیرد.

ببینید ضعف روحى چگونه دست و پاى کسى را که بدان دچار گشته مى بندد شریک و همراهانش آرزو مى کنند که اى کاش زمام امور به دست امام علیه السلام بیفتد، ولى به جاى به تعویق افکندن ابن زیاد و یا قتل وى در بصره، در طول راه، با هزار و یک حیله، تنها به این بسنده مى کنند که خود را در راه بر زمین بیندازند، به امید این که او در وقت مناسب به کوفه نرسد!

این عبیدالله بن حرّ جعفى است که امام علیه السلام او را به یارى خویش فرامى خواند و او به ضعف روحى خود اعتراف مى کند و مى گوید: به خدا سوگند من مى دانم که هر کس تو را همراهى کند در روز قیامت سعادتمند است، ولى معلوم نیست من بتوانم برایت کارى بکنم و در کوفه هم براى تو یاورى نمى شناسم. تو را به خدا سوگند مرا از چنین کارى معاف بدار، زیرا که هنوز خود را آماده مرگ نمى بینم! اما این اسبم- ملحقه- را، که به خدا سوگند، سوار بر آن در طلب چیزى نرفتم، مگر که بدان دست یافتم، و هرگاه بر آن سوار بوده ام، هیچ کس مرا دنبال نکرده است، مگر که از او پیشى گرفته ام- بگیر و ازآن تو باشد.امام علیه السلام ضمن نکوهش وى عنوان کرد که با وجود این ضعف روحى نیازى به او ندارد و فرمود: «اکنون که خود از یارى ما خوددارى مى ورزى، ما را به اسب تو هم نیازى نیست!»[۴۲]

طبرى از قول سعد بن عبیده نقل مى کند که وى در واقعه کربلا شمارى از بزرگان کوفه را دیده است که بر بلندى ایستاده اند و با چشم گریان مى گویند: «خداوندا، یاریت را نازل فرما (یعنى بر حسین)؛ و من به آنان گفتم: «اى دشمنان خداوند، چرا فرود نمى آیید و یارى اش نمى کنید؟!»[۴۳] ضعف روحى انسان را وامى دارد که حتى خودش را بفریبد؛ و نمونه هایى را که در این جا نقل کردیم، در واقع حکایت از خودفریبى انسان در مواجهه با حقیقت دارد. اینک موضوع این نمونه ها را با این داستان حقیقتاً تأسف بار به پایان مى بریم. هرثمه بن سلیم گوید: همراه على بن ابى طالب در صفین جنگیدیم. چون ما را در کربلا فرود آورد برایمان نماز خواند. پس از گفتن سلام نماز، کفى از خاکش برداشت و آن را بویید و فرمود: آه اى خاک، گروهى در تو اجتماع مى کنند که بدون حساب به بهشت وارد مى شوند.

هنگامى که هرثمه پس از جنگ نزد همسرش- جرداء دختر سمیر که از شیعیان على علیه السلام بود- رفت به وى گفت: آیا چیز شگفت انگیزى از دوستت برایت نقل کنم؟ چون در کربلا فرود آمد، خاکش را برداشت و بویید و گفت: آه اى خاک، گروهى در تو اجتماع مى کنند که بدون حساب به بهشت وارد مى شوند، او از کجا غیب مى داند. زن گفت: اى مرد چیزى مگو زیرا که امیرالمؤمنین جز حقیقت چیزى نمى گوید.هرثمه گوید هنگامى که عبیدالله بن زیاد سپاه را به جنگ با حسین بن على علیه السلام گسیل داشت، من نیز در میان سپاه بودم، چون به مردم و حسین بن على و همراهانش رسیدم، منزلى که على علیه السلام ما را در آن فرود آورد و جایى را که از خاکش برداشت شناختم و سخنى را که بر زبان آورده بود به یاد آوردم. از حرکتم ناخشنود شدم؛ بر اسبم سوار گشتم و رفتم تا نزد حسین علیه السلام رسیدم. بر او سلام کردم و آنچه را که از پدرش در آن منزل شنیده بودم بازگفتم. حسین علیه السلام فرمود: «با مایى یا علیه ما؟» گفتم اى پسر رسول خدا! نه  با توام و نه علیه تو! زن و فرزندم را رها کرده ام و از ابن زیاد بر آنان بیمناکم. حسین علیه السلام فرمود: «بنابر این از نزد ما بگریز تا شاهد قتل ما نباشى، زیرا به خدایى که جان محمد به دست اوست، هر کس امروز شاهد قتل ما باشد و ما را یارى نکند، خداى او را در دوزخ افکند». من نیز گریزان پیش رفتم تا قتلگاهش از دیده ام پنهان شد.[۴۴]

ببینید که چگونه انسان به سبب ضعف درونى، خودش را نیز مى فریبد. در اواخر دوران معاویه، هیچ کس از این امّت باقى نمانده بود که فریب گمراهى امویان را نخورده یا به دوگانگى شخصیت دچار نشده باشد؛ و یا این که ضعف روحى او را از یارى حق باز نداشته باشد. مگر شمارى اندک، که آنان نیز یا در تبعید و زندان به سر مى بردند و یا ترسان و نگران و آواره بودند؛ و آن برگزیدگانى که سید الشهدا را یارى دادند از میان همین دسته بودند.

منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله جریان نفاق و نقش آن در حادثه عاشورا

تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی


 

[۱] البدایه والنهایه، ج ۸، ص ۱۳۳٫

[۲] تاریخ الطبرى، ج ۴، ص ۲۴۴٫

[۳] محاسن الوسائل فى معرفه الاوائل، ص ۲۸۵٫

[۴] صلح الحسن علیه السلام، ص ۲۸۰ به نقل از مدائنى.

[۵] البدایه والنهایه: ج ۸، ص ۱۳۵٫

[۶] شرح نهج البلاغه، ج ۱۱، ص ۱۰٫

[۷] همان.

[۸] و از میان مردم کسى است که در زندگى این دنیا سخنش تو را به تعجب وا مى دارد، و خدا را بر آنچه در دل دارد گواه مى گیرد، و حال آن که او سخت ترین دشمنان است. و چون برگردد [یا ریاستى یابد] کوشش مى کند که در زمین فساد نماید و کشت و نسل را نابود سازد؛ و خداوند تباهکارى را دوست ندارد [بقره (۲)، آیه ۲۰۴].

[۹] شرح نهج البلاغه، ج ۴، ص ۳۵۹٫

[۱۰] ولى خداوند نمى گذارد، تا نور خود را کامل کند، هر چند کافران را خوش نیاید [توبه (۹)، آیه ۳۲].

[۱۱] سلیم بن قیس، ص ۲۰۲- ۲۰۳٫

[۱۲] شرح نهج البلاغه، ج ۴، ص ۳۵۶٫

[۱۳] شرح نهج البلاغه، ج ۱۱، ص ۱۵- ۱۶٫

[۱۴] همان، ص ۱۶٫

[۱۵] ر. ک. کتاب سلیم بن قیس، ص ۲۰۶- ۲۰۹٫

[۱۶] تطهیر الجنان، ص ۱۲٫

[۱۷] همان، ص ۱۳٫

[۱۸] البدایه والنهایه، ج ۸، ص ۱۲۰٫

[۱۹] همان.

[۲۰] همان.

[۲۱] بخارى، ج ۹، ص ۴۷، باب الفتن.

[۲۲] عیون الاخبار، ج ۱، ص ۷٫

[۲۳] الالهیات، جعفر سبحانى، ج ۱، ص ۵۱۰، به نقل از کتاب الأوائل، ج ۲، ص ۱۲۵٫

[۲۴] الامامه والسیاسه، ج ۱، ص ۱۸۸٫

[۲۵] همان، ص ۱۸۴٫

[۲۶] الفصل فى الملل والاهواء والنحل، ج ۴، ص ۲۰۴٫

[۲۷] شرح نهج البلاغه، ج ۲، ص ۱۱۷٫

[۲۸] در متن عربى ذهلى آمده است.

[۲۹] شرح نهج البلاغه، ج ۲، ص ۱۵۴٫

[۳۰] همان، ص ۱۴۴٫

[۳۱] مقصود عراق عرب و عراق عجم است.

[۳۲] سلیم بن قیس، ص ۲۰۳- ۲۰۴٫

[۳۳] شرح نهج البلاغه، ج ۱۱، ص ۱۶٫

[۳۴] همان.

[۳۵] همان، ص ۱۵- ۱۶٫

[۳۶] شرح نهج البلاغه، ج ۱۱، ص ۱۵- ۱۶٫

[۳۷] ر. ک. حیاه الامام الحسین، ج ۲، ص ۱۶۷- ۱۷۸٫

[۳۸] سلیم بن قیس، ص ۱۷۴- ۱۷۹٫

[۳۹] الکامل فى التاریخ، ج ۳، ص ۴۶۸٫

[۴۰] – الفتوح، ج ۵، ص ۳۸٫

 

[۴۱] همان، ص ۳۹٫

[۴۲] اخبار الطوال، ص ۲۵۱٫

[۴۳] همان.

[۴۴] وقعه صفین، ص ۱۴۰- ۱۴۱٫