حمید بعد از ازدواج روی تمام کارهای من دقت داشت. روی نماز خواندنم، روی کارهای شرعی و مذهبیام. اگر چیزی میدید میآمد میگفت. یک دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هر کی هر موردی از آن یکی دید برود توی آن بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالات من پر میشد.
حمید میگفت «تو چرا این قدر به من بیتوجهی؟ چرا هیچی از من نمینویسی؟»
چی داشتم که بنویسم؟ اصلاً نبود که بنویسم. تا یادمست که توی سپاه بود. بعد هم که رفت کردستان و همهاش توی مناطق کردنشین ماند. برام خبر میآوردند که در برخورد با گروهکها همیشه اولین نفری بوده که میرفته. آن روزها هر بار میخواست برود من بدجوری بیطاقتی نشان میدادم. خیلی گریه میکردم. تا این که یک بار رفتم سر وقت آن دفترچهی یادداشت دیدم نوشته «به جای گریه، هر وقت که میروم، بنشین برام قرآن بخوان! این طوری هم خودت آرام میگیری هم من با دل قرص میروم.»
یا میگفت قرآن بخوان، یا میپرسید تازگی چه کتابی خواندهام، یا مینشستیم ازمسایل روز حرف میزدیم و حتی گاهی بحث میکردیم.
به مجنون گفتم زنده بمان- حمید باکری، ص ۱۰٫
پاسخ دهید