از عملیات که برگشتیم، عد‌ه‌ای از دوستانمان شهید شده بودند و عده‌ای هم مجروح. عقده‌ای در دلمان بود که باید می‌ترکید و اشک دل‌هایمان را صفا می‌داد. منتظر بهانه بودیم و آن هم وقتی بود که دعا شروع شد. نفهمیدیم زمان چگونه گذشت، ولی وقتی به خود آمدیم که سه ساعت تمام دعای توسل طول کشیده بود.

برگشتیم به چادرمان. طولی نکشید که آمدند گفتند در چادر فرماندهی با من کار دارند. رفتم و میرحسینی را دیدم که توی چادر بود. خوشحال شدم. سلام علیک کردیم و کنارش نشستم. دیدم ناراحت است. از فرمانده‌ی گردان پرسیدم: «چیه؟ حاجی میرحسینی برای چی ناراحته؟» گفت: «از خودش بپرس.»

میرحسینی به حرف آمد و گفت: «چطور ناراحت نباشم. تو کجای مملکت یک دعای توسل سه ساعت طول می‌کشه؟! چرا کاری می‌کنید نیروها زده بشوند و دیگر توی مراسم دعا شرکت نکنند.»

مکثی کرد و ادامه داد: «اگر نبود که خودتان حال نداشتید و همپای دیگران گریه نمی‌کردید، شما را تا صبح سینه‌خیز می‌بردم.»

بعد هم رو به بقیه کرد و گفت: «نباید از توسل به چهارده معصوم، چهارده خان درست کنید. نباید وقتی توسل به یکی از ائمه تمام شد، بچه‌ها بگویند خدا را شکر، از یک خان دیگر هم گذشتیم.»


رسم خوبان ۲۱- عبادت و پرستش، ص ۹۶ و ۹۷٫ / نماز، ولایت، والدین، صص ۲۸ ۲۷٫