صبح زود همراه «حاج قاسم میرحسینی» از خطّ اوّل به پایگاه موشکی آمدیم تا از آنجا به دریاچهی نمک برویم. به علّت عملیات «فاو»، چند شب بود پلک روی هم نگذاشته بودیم. خستگی و بیخوابی ما را از پا انداخته بود. بعد از ظهر فرصتی پیش آمد تا چند ساعت بخوابیم، امّا حاجقاسم مجال استراحت پیدا نکرد. پس از بیدار شدن، نماز مغرب را به امامت ایشان خواندیم و دوباره در گوشهی سنگر جمعی به خواب رفتیم. ساعتی بعد، نوازش دستهای مهربان حاجی را بر شانههایمان احساس کردیم و از خواب برخاستیم. با دیدن سفرهی آماده شدهی غذا، از شرم، یارای نگاه کردن به سیمای خسته و آسمانی او را نداشتم. او با این که قائممقام لشکر بود و به سبب فرماندهی امور، از همهی ما بیشتر بیخوابی کشیده بود، امّا مثل یک خادم از بچّههای رزمنده پذیرایی میکرد. مانده بودیم که چه بگوییم. از یک طرف به معنویت آن بزرگوار غبطه میخوردیم، از طرف دیگر خجالت میکشیدیم که از فرماندهی دلسوز و سلحشورمان تشکّر کنیم.
منبع: کتاب رسم خوبان ۱، اخلاق، صفحهی ۲۵ـ ۲۶
پاسخ دهید