مادر شهید می‌گوید:

«منصور از پنج سالگی نماز می‌خواند و از هفت سالگی شروع به روزه گرفتن کرد. هر چه به او اصرار می‌کردیم که روزه بر تو واجب نیست، قبول نمی‌کرد که روزه‌اش را بشکند. وقتی هم بزرگتر شد، حالات عجیبی پیدا کرد، یک بار نیمه شب بود و همه خوابیده بودیم که ناگهان خواهر شهید آمد و مرا از خواب بیدار کرد و گفت: مادر! بلند شو! علت را سؤال کردم، گفت: نمی‌دانم منصور برای چه از خواب برخاسته و به پشت بام رفته است. با تعجب برخاستم و به پشت بام رفتم.

در آن نیمه شب با کمال ناباوری دیدم، منصور سجاده را بر زمین پهن کرده، پیراهنش را از تن درآورده و در آن سرمای نیمه شب رو به قبله ایستاده و با گریه و التماس می‌گوید: «اللهم العفو…» گریه‌ام گرفت و دلم شکست، برگشتم و از آن شب پی بردم که دیر یا زود منصور نوجوان من، به شهدا خواهد پیوست.

او سرانجام در شانزده سالگی مرا تنها گذاشت و راهی بهشت شد.»


رسم خوبان ۲۱- عبادت و پرستش، ص ۲۶٫/ زخم‌های خورشید، صص ۶۰ ۵۹٫