یک روز آقای مؤذنزاده را صدا کردم کنارم و در مورد توپهای ۱۰۶ مسائلی را از او پرسیدم. مؤذنزاده گفت باید سؤال کنم. نصر اللهی هم کنار ما بود. تا این حرف را شنید، بلند شد و گفت من میدانم. بعد هم جواب سؤالات مرا داد. اوّل کمی تعجّب کردم. منتها با روحیهای که در او سراغ داشتم، نمیدانستم از روی کنجکاوی از یک نفر این مسائل را پرسیده است. بعدها سهراب گفت: «نصر اللهی همان روز که از خط برگشت، بعد از کلی کلنجار رفتن و سر به سر گذاشتن با منصور حسنی فوت و فن کار با توپ را از او یاد گرفته بود.»
یاد گرفتن را دوست داشت، چون میدانست این دانش روزی به دردش خواهد خورد. موقع عملیّات خیبر در جفیر که بودیم. نصر اللهی رانندهی لودری را صدا زد و گفت: «میخواهم رانندگی لودر را یاد بگیرم.» و بعد نشست پشت لودر و مرتب از راننده سؤال میکرد چه کنم و چه نکنم. مدتی آنها با هم تمرین کردند. وقتی آمد پایین، ایرانمنش از او پرسید: «آقای نصراللهی رانندگی لودر به چه درد شما میخورد؟!»
محمّد گفت: «شاید وقتی که در خط بودم، رانندهی لودر مجروح شد و کسی نبود آن را براند یا یک لودر غنیمتی بود و کسی نمیتوانست آن را برگرداند.[۱]
فرماندهی و مدیریّت، شهید محمّد نصراللهی، ص ۴۳ و ۴۴٫
[۱] . لبخند ماندگار، ص ۵۵٫
پاسخ دهید