روایتی در صحیح مسلم از انس بن مالک آمده که می‌گوید:

روزی رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) با کودکان بنی سعد بازی می‌کرد. جبرئیل نزد او آمد، او را گرفت و به پشت خوابانید و سینه‌اش را شکافت. قلب او را درآورد و لخته‌ای از آن بیرون کشید و گفت: این سهم شیطان از تو است. سپس آن را در تشتی طلایی با آب زمزم شست و در جای خود قرار داد. کودکان محله سراسیمه خود را به دایه‌اش حلیمه رساندند و به او خبر دادند که: محمّد را کشتند…

انس گفت: جای آن نخ‌ها را در سینه‌ی پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) دیدم.[۱]

این حادثه باعث شد که پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را به نزد مادرش بازگرداند.

تقریباً تمامی کتاب‌های حدیث و سیره‌ی مکتب خلافت از این روایت خالی نیست؛ چنان‌که گفته‌اند: این کار پنج بار تکرار شد، چهار بار ثابت است و یک بار مورد اختلاف. یک بار در سال سوم، بار دوم در سن ده سالگی، بار سوم در سال بعثت و بار چهارم به هنگام اسراء. در مورد بار پنجم اختلاف نظر دارند.

در این‌باره سه دیدگاه وجود دارد.

الف) برخی چون هاشم معروف الحسنی، آن را از قبیل ارهاصات و اعجاز الهی می‌دانند. بحث وی در این‌باره چنین است:

در شرح نهج البلاغه از حلیمه نقل شده که محمّد (صلّی الله علیه و آله و سلّم) پس از آن‌که دو سالگی را به پایان برد و از شیر گرفته شد، چنان رشد می‌کرد که شباهتی به دیگر کودکان نداشت تا آن‌که کودکی درشت‌اندام گردید. آن‌گاه او را به نزد مادرش برده به وی گفتیم کاش او را نزد ما بگذاری تا بدنش محکم شود؛ زیر ما بر وی از وبای مکّه می‌ترسیم. ما همچنان اصرار کردیم تا او را به ما برگرداند و ما او را به سرزمین بنی سعد باز گرداندیم. به خدا سوگند؛ یک ماه پس از بازگشت ما، محمّد با برادرش همراه گلّه‌ی ما در پشت خانه‌ها بودند که ناگاه برادر وی شتابان نزد ما آمد و به من و پدرش گفت: بشتابید که دو مرد سپیدپوش نزد برادر قرشی من آمده او را خوابانده شکمش را شکافتند و درون شکم او می‌کاویدند. حلیمه گفت: من و پدرش به سوی او شتافتیم و او را در حالی یافتیم که ایستاده و رنگ چهره‌اش دگرگون گشته بود. من او را در آغوش گرفتم و پدرش نیز او را در آغوش کشید. به وی گفتیم: پسرجان تو را چه شد؟ گفت دو مرد که جامه‌ی سپید داشتند، پیش من آمده مرا خوابانیدند. سپس شکم مرا شکافته در آن چیزی می‌جستند که نمی‌دانم چه بود؟

حلیمه گفت: ما به خانه بازگشتیم و پدرش به من گفت: حلیمه؛ من می‌ترسم این کودک بیمار باشد. او را به خانواده‌اش برگردان. من نیز او را برداشته، بردم تا بر مادرش وارد شدم. آمنه پرسید: حلیمه چه چیز باعث شد او را بازآوردی در حالی که تو به شدّت خواستار او و ماندنش در پیش خودت بودی؟ گفتم: خداوند پسرم را بزرگ کرد و من آنچه را به عهده‌ داشتم، انجام دادم و می‌ترسم پیشامدی برای او روی دهد، این است که او را همان‌گونه که دوست داشتی به تو بازگرداندم. گفت: آیا می‌ترسی شیطان به او گزندی رساند؟ گفتم: آری. گفت: چنین نیست، سوگند به خدا که شیطان به او راهی ندارد. پسر من دارای مرتبه‌ی بلندی است. می‌خواهی تو را از حالات او آگاه سازم؟ گفتم: آری. گفت: آن‌گاه که به او باردار بودم، دیدم از من نوری خارج شد که کاخ‌های بصری از شهرهای شام را روشن ساخت. سوگند به خدا؛ در طول بارداری‌ام، جنینی بس سبک و حمل آن بسیار آسان بود. او هنگام زاده شدن دست‌هایش را روی زمین نهاد و سر بر آسمان بلند کرد. او را در پیش خود داشته باش و راه‌یافته و هدایت‌شده با او روان شو.

طبری در تاریخ، این داستان را از شداد بن اوس روایت کرده که مدّعی است آن را از پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) شنیده است، ولی روایت شداد بن اوس با روایت یعقوبی و روایت شرح نهج البلاغه و جز آن‌ها در محلّی که حادثه در آن روی می‌دهد و شمار افرادی که نزد محمّد می‌آیند و چگونگی آنچه بر او واقع می‌شود، اختلاف دارد. در روایت وی آمده است:

یکی از آن مردان اندام‌های درون شکم او را درآورده آن‌ها را با برفی که همراهشان بود، شسته به جای خود بازگرداند و مرد دوم آمده قلب او را بیرون آورد، در حالی که پیامبر او را می‌نگریست و نمی‌دانست او می‌خواهد با آن چه کند. وی آن را شکافته از آن خون بسته‌ی سیاه رنگی بیرون آورده به دور افکند و مهری از نور که دیدگان را خیره می‌ساخت به دست گرفت و با آن قلب وی را مهر نموده آن را به جای خود بازگرداند. به پندار راوی، پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) افزوده است: من روزگاری دراز سردی آن مهر را در قلبم احساس می‌کردم، آن‌گاه نفر سوم آمده و دست خویش را روی شکاف سینه‌ام تا زیر ناف کشید و آن شکاف به هم آمد؛ آن‌گاه دست‌هایم را گرفته مرا به آرامی بلند کرد.

روایت طبری شامل کرامت‌ها و ویژگی‌های دیگری است که با دیگر روایات این موضوع مطابقت ندارد.

اگر چه این اختلاف انسان را برای تردید در این حادثه برمی‌انگیزد -به ویژه اگر سندهای روایات مورد توجّه قرار گرفته بر اصولی که بایستی در روایات قابل پذیرش موجود باشند، عرضه کنیم- ولی این به تنهایی برای آن‌که این رویداد را از اساس انکار کرده، راویان و گویندگان آن را، به ساختن آن متهم سازیم، کافی نیست؛ زیرا آنچه در این روایات آمده از سنخ اعجاز است و عقل آن را محال نمی‌داند؛ زیرا قدرت خداوند گسترده‌تر از آن است که خردها آن را فرا گیرند و پندارها آن را دریابند. زندگانی پیامبر بزرگ ما نیز با رویدادهای گوناگونی همراه بوده است که فرد دانشمند و پژوهنده برای آن‌ها جز خواست خدا تفسیری نمی‌یابد و خدا بر هر کاری توانا است.[۲]

ب) عقیده داریم که این روایت موجب می‌شود که پیروان سایر ادیان یا موضوع را به سخره گیرند یا دلیل بر اثبات برخی عقاید باطل خود و ایراد بر شماری از عقاید مسلمانان.

ج) گروه سوم را نظر بر آن است که این داستان را «کسانی ساخته‌اند که قصد دارند آیه‌ی قرآن را به گونه‌ی حرف به حرف تفسیر کنند.»[۳] منظور این آیه است:

أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ * وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ.[۴]

آیا برای تو سینه‌ات را نگشاده‌ایم؟ و بار گرانت را از [دوش] تو برنداشتیم؟

طبرسی هم عقیده دارد:

شقّ صدر از اموری است که نه ظاهرش معقول و صحیح است و نه ممکن است آن را بر محمل صحیحی حمل کرد.

چون آن جناب از هر بدی و عیبی طاهر و مطهّر بود. چگونه دلی که مرکز آن همه معارف و عقائد حقّه است، احتیاج به شست‌وشو دارد؟![۵]

در مقابل دیگری را می‌بینیم که می‌کوشد در سند روایت مناقشه کند و فقط به روایت ابن هشام از برخی از اهل علم نظر دارد.[۶] او نمی‌داند که این روایت در صحیح مسلم از چهار طریق آمده است. آیا اگر روایت مسلم را می‌دید، چنین حماسی موضع می‌گرفت؟! در این صورت آن را چونان وحی منزل می‌دانست که بر پیغمبر مرسل فرود می‌آید.

شاید بهترین نقد این روایت، نقد علّامه شیخ محمود ابوریه باشد که در کتاب ارزشمند خود: اضواء علی السنّه المحمّدیه آورده است. به آن‌جا مراجعه کنید.

از نظر ما روایت مذکور نادرست است و داستان شقّ صدر یک‌ بار و چند بار نمی‌تواند بهره‌ای از حقیقت داشته باشد؛ زیرا:

  1. ابن هشام و دیگران گفته‌اند:

علّت بازگرداندن پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) این بود که تنی چند از نصارای حبشه، او را با دایه‌اش دیدند. از حلیمه درباره‌ی او سؤال کردند… گفتند: این کودک را از تو می‌گیریم و او را به سرزمین و کشورمان می‌بریم…[۷]

بدین ترتیب حدیث شکافتن سینه که علّت بازگرداندن پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را مسئله‌ی شقّ صدر می‌دانست، مورد شک و شبهه است.

  1. چگونه شکافتن سینه‌ی پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) می‌تواند علّت بازگرداندن آن حضرت باشد، در حالی که می‌گویند: این حادثه در سه سالگی یا دو سال و چند ماهگی حضرت اتّفاق افتاد امّا هنگامی به مادرش بازگردانده شد که پنج سال را تمام کرده بود؟!
  2. آیا درست است که منبع و سرچشمه‌ی شر، غدّه یا لخته خونی در قلب باشد و برای رهایی از آن محتاج عمل جرّاحی؟!

آیا این بدان معنی نیست که هر کس می‌تواند با انجام عمل جرّاحی و ریشه‌کن کردن این غدّه، انسانی پرهیزکار، پارسا و نیکوکار باشد؟!

آیا این غدّه یا لخته خون از میان بندگان فقط به رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) ویژگی داشت؟ و خداوند فقط او را بدان مبتلا کرد؟ چرا؟!

  1. چرا این عمل چهار یا پنج بار در فاصله‌های زمانی دراز تکرار شد؟ چنان‌که چندین سال پس از بعثت و دقیقاً در شب اسراء و معراج، پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را تحت عمل جرّاحی قراردادند؟!

آیا این لخته خون سیاه و سهم شیطان ریشه‌کن می‌شد و دوباره از نو رشد می‌کرد؟! آیا نوعی سرطان بود که عمل جرّاحی فایده‌ای ندارد و بلافاصله دوباره با قدرت و شدّت بیشتری عود می‌کند؟!

چرا این غدّه پس از عمل چهارم یا پنجم عود نکرد تا نیاز به عمل دیگری باشد؟!

چرا خداوند، پیامبرش را بدون ارتکاب جرم چنین عذاب می‌دهد و شکنجه می‌کند؟! آیا نمی‌توانست از اوّل او را بدون این غدّه خلق کند؟!

  1. آیا اگر خداوند اراده کند که بنده‌اش انسان شروری نباشد، برای اعمال قدرت خویش نیاز به چنین اعمال جرّاحی دارد، آن هم در پیش چشم و گوش مردم؟!

از این مهارت بی‌نظیر جبرئیل در انجام عمل جرّاحی بر روی بدن پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) تعجّب می‌کنیم! آیا این روایت بدان معنی نیست که رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در انجام عمل خیر مجبور بود و اراده‌ی او در این‌باره هیچ تأثیری نداشت؟ زیرا سهم شیطان به طور قهری و قطعی و با انجام عمل جرّاحی از او دور شده است؛ چنان‌که انس بن مالک جای بخیه‌ها را روی سینه‌اش دید!!

  1. چرا از میان پیامبران الهی فقط این عمل به پیامبر ما ویژگی پیدا کرد؟ آیا معقول است که فقط محمّد (صلّی الله علیه و آله و سلّم)، برترین و کامل‌ترین پیامبران، محتاج این عمل جرّاحی بود؟ بنابراین چگونه برترین و کامل‌ترین پیامبران خدا بود؟! یا این‌که شیطان را در آنان هم سهمی بود که با عمل جرّاحی از بدنشان بیرون نشد، زیرا هنوز فرشتگان جرّاحی را یاد نگرفته بودند؟!
  2. آیا این سخن با آیات قرآن منافات ندارد که می‌گوید: شیطان را به بندگان مخلص خدا راهی نیست:

قالَ رَبِّ بِما أَغْوَیْتَنی‏ لَأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعینَ * إِلاَّ عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصینَ.[۸]

(شیطان) گفت: پروردگارا؛ به سبب آن‌که مرا گمراه ساختی، من (هم گناهانشان را) در زمین برایشان می‌آرایم و همه را گمراه خواهم ساخت، مگر بندگان خالص تو از میان آنان را.

إِنَّ عِبادی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ.[۹]

در حقیقت، تو را بر بندگان من تسلّطی نیست.

إِنَّهُ لَیْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذینَ آمَنُوا وَ عَلى‏ رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ.[۱۰]

در حقیقت، او را بر کسانی که ایمان آورده‌اند و بر پروردگارشان توکّل می‌کنند، تسلّطی نیست.

روشن است که پیامبران بهترین بندگان مخلص، مؤمن و متوکّل خدایند. حال چگونه تا زمان اسراء و معراج شیطان بر رسول اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) سیطره داشت؟

علاوه بر آنچه گذشت، روایات داستان شقّ صدر به شدّت با هم تناقض دارند. در حقیقت این روایت را از مردم جاهلی گرفته‌اند. افسانه‌ای در الاغانی آمده که مفاد آن چنین است:

امیّه بن ابی الصلت خوابیده بود. دو پرنده آمدند. یکی روی در خانه نشست و دیگری وارد خانه شد و سینه‌ی امیّه را شکافت و قلبش را درآورد. آن‌گاه آن را به جای خود برگرداند. پرنده‌ی دوم به اوّلی گفت: آیا متوجّه شد؟ گفت: آری. گفت: آیا تزکیه شد؟ گفت: سرپیچی کرد.

مطابق نقل دیگری:

امیّه به خانه‌ی خواهرش آمد و روی تختی در گوشه‌ی خانه خوابید. راوی گفت: گوشه‌ای از سقف خانه شکاف برداشت و دو پرنده وارد شدند: یکی روی سینه‌ی امیّه نشست و دیگری در جای خود ایستاد. آن‌که روی سینه‌اش نشسته بود، سینه را شکافت و قلبش را بیرون آورد. پرنده‌ی دومی از او پرسید: آیا متوجّه شد؟ گفت: بلی، متوجّه شد. پرسید: آیا پذیرفت؟ گفت: سرپیچی کرد. راوی گفت: پرنده قلب امیّه را به جای اوّل برگرداند… مطابق این روایت، چهار بار سینه‌ی او را شکافتند.[۱۱]

بدین ترتیب روشن می‌شود که داستان شقّ صدر، ساختگی و جعلی است و راز ساخت این داستان جز تأیید برخی عقاید فاسد و ردّ عصمت پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و صداقت قرآن نیست.

این مطلب اقتباسی از فصل دوم بخش سوم ترجمه‌ی کتاب الصحیح من سیره النبی الاعظم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) می‌باشد،


[۱]. صحیح مسلم، ۱/۱۰۱-۱۰۲٫

[۲]. سیره المصطفی (صلّی الله علیه و آله و سلّم)، ۴۶؛ ترجمه، ۱/۵۱-۵۲٫

[۳]. حیاه محمّد (صلّی الله علیه و آله و سلّم)، ۷۳؛ النبی محمّد (صلّی الله علیه و آله و سلّم)، ۱۹۷٫

[۴]. شرح: ۱-۲٫

[۵]. مجمع البیان، ۶/۳۹۵٫

[۶]. النبی محمّد (صلّی الله علیه و آله و سلّم)، ۱۹۶٫

[۷]. ر.ک: سیره ابن هشام، ۱/۱۷۷؛ تاریخ الامم و الملوک، ۱/۵۷۵٫

[۸]. حجر: ۳۹-۴۰٫

[۹]. اسراء: ۶۵٫

[۱۰]. نحل: ۹۹٫

[۱۱]. ر.ک: الاغانی، ۳/۱۸۸-۱۹۰٫