آمریکا همیشه از کردستان برای هدف‌های خودش استفاده می‌کرد. یعنی اگر رژیمی سر کار می‌آمد و او می‌خواست آن را به زانو در بیاورد، اولین کارش این بود که در کردستان ناراضی درست کند. برای عراق می‌رفت کردهای عراق را وادار به شورش می‌کرد؛ و برای ایران کردهای ایرانی را. البته کردهای ایرانی انگیزه هم داشتند. یعنی همان خودمختاری‌ کردها. اول با این شعار آمدند که «ما هم کرد هستیم» و بعد استقلال خواستند و گفتند «ما می‌خواهیم به سرنوشت خودمان حاکم باشیم.»

عده‌یی از عوام هم که دیدند شعارهاشان منطقی است، جذب آن‌ها شدند و هم صدا با آن‌ها گفتند «ما کُردیم و سرنوشت خودمان را می‌خواهیم» و «گوش به حرف کسانی نمی‌دهیم که از تهران و شهرهای دیگر آمده‌اند برای کُردها تصمیم بگیرند.»

سران‌شان برای خودشان رهبر هم انتخاب کردند. عز الدین حسینی وجهه‌ی مذهبی داشت و می‌توانست به نفع اهداف آن‌ها و اطاعت بی‌چون و چرای مردم فتوا بدهد؛ و انتظار گوش به فرمانی داشته باشد. او را به عنوان رییس شورا انتخاب کردند و در اذهان این‌طور جا انداختند که اگر ما رهبری چون امام داریم و گوش به فرمان‌اش هستیم، آن‌ها هم عز الدین حسینی را دارند و گوش به فرمان‌اش هستند. این شعار برای خیلی از کردها جا افتاد. تا آن‌جا که جذب آن‌ها شدند، البته به جز شهرهایی مثل پاوه، که روحانی‌ها و مردم هوشیارتری داشت. منتها یک عده‌ی خیلی زیادی تحت تأثیر شعارها قرار گرفتند و رفتند در سقوط پادگان‌های ما کمک‌شان کردند.

اولین حمله را به پادگان سنندج کردند. با این شعار که «این‌ها می‌خواهند ارتش را از بین ببرند و ما باید خلع سلاح‌شان کنیم.»

آمدند با جنجال به پادگان حمله کردند، منتها با مقاومت نظامی‌های ما مواجه شدند. بعد که دیدند موفق نشده‌اند، رفتند توی دل مردم را خالی کردند. بهانه‌شان هم حمله‌ی مسلحانه‌ی مردم به پادگان بود و این‌که «اگر سپاه یا ارتش بگیرندتان، حتماً اعدام‌تان می‌کنند.»

با این وحشتی که در دل مردم انداختند، ناراضی‌ها روز به روز بیش‌تر می‌شدند و… ما در این روزها وارد کردستان شدیم. چون بومی نبودیم، نه با منطقه آشنا بودیم، نه با توطئه‌هایی که هر لحظه بیش‌تر می‌شدند. تا آن‌جایی که می‌توانستیم بین مردم و نیروهای نظامی تفکیک قایل می‌شدیم، اما چون تهدید زیاد بود و مردم اسیر شعارها شده بودند و با هر تحریکی تظاهرات می‌کردند، جنگیدن و حضور در کردستان واقعاً مشکل شده بود.

کار به آن‌جا رسید که به پادگان مهاباد حمله کردند و اسلحه‌هاشان را گرفتند. پادگان‌های ژاندارمری را هم همین‌طور، تمام سعی سران این حرکت این بود که با حمله به پاوه و وصل آن به باختران، و یک حمله‌ی دیگر به سه راه نقده، بیایند کردستان را تجزیه کنند. پیش خودشان حساب کرده بودند که ارتش روحیه‌ی جنگیدن ندارد و سپاه هم با این چهارصد پانصد نفر عضوش که کاری از دست‌اش برنمی‌آید.

قاسملو گفته بود «ما اگر دویست نفر مسلح داشته باشیم، قضیه‌ی کردستان را حل می‌کنیم.»

قتل عام پاوه و مریوان را با همین شعارها انجام دادند.

فرمان امام برای آزادسازی پاوه باعث شد هزاران نفر به کردستان هجوم بیاورند و خیلی کارها صورت بگیرد. دشمن هم حساب کار دست‌اش آمد. منتها ما هنوز کم تجربه بودیم و پشتیبانی از این نیروی تازه نفس، قدرت و تدارکات بیشتری می‌خواست که ما هنوز نداشتیم. سازمان و نیروی منظم هم نداشتیم. به همین دلیل بود که آن‌جا ضربه‌پذیر شده بودیم. کمیته و سپاه می‌آمدند و می‌رفتند روی ارتفاعات که بجنگند، اما نمی‌توانستند، چون تجربه‌اش را نداشتند. بچّه‌ها قتل عام می‌شدند و همین‌ها ضربه‌یی می‌شد که روح تک تک ما را آزرده می‌کرد. منتها چاره‌یی نبود. باید می‌ماندیم و مقاومت می‌کردیم.

دشمن که دید ممکن است از راه نظامی نتواند مؤثر باشد، راه سیاست را پیش گرفت. به دولت اعلام کرد «مسأله‌ی کردستان نظامی نیست، سیاسی است.»

یعنی اگر شما در کردستان بیایید نظامی برخورد کنید، هر قدر هم که بجنگید، به نتیجه نمی‌رسید و «باید با ما کنار بیایید.»

دولت موقت را این‌طور در فشار گذاشته بودند. تلاش بازرگان و دوستان‌اش هم آبی می‌‌شد به آسیاب دشمن که نباید مسأله‌ی کردستان را به شکل نظامی حل کرد.

مردم حق داشتند توی خودشان بگویند «این دولت تا شش ماه دیگر سقوط می‌کند.»

بچّه‌های کمیته تا رسیدند، اول رفتند مردم را خلع سلاح کردند. تفکیک هم نکردند. اسلحه را از دوست و دشمن گرفتند.

یارو می‌آمد می‌گفت «من مدت‌هاست اسلحه دست‌ام است و دارم با دمکرات‌ها می‌جنگم تفنگ مرا چرا می‌گیرید؟ من که از خودتان‌ام.»

هرج و مرج آن‌قدر زیاد شده بود که مردم قادر نبودند دوست و دشمن را بشناسند. نمی‌شود گفت طرف دشمن را گرفتند، ولی طرف ما را هم نگرفتند، بی‌تفاوت شدند، حتی آن‌هایی که طرفدار ما بودند، یعنی از قبایل و عشایر کُرد، چون دیدند موضع دولت روشن نیست، پیش خودشان حساب کردند که فقط وقتی اسلحه دست می‌گیرند و با دشمن می‌جنگند که تکلیف دولت و حاکمیت مشخص شده باشد. آن‌ها آدم‌های با تجربه‌یی بودند. حتی بعضی‌هاشان خانه و زندگی‌شان را آوردند به ارومیه و مهاباد و تهران و منتظر شدند.

دولت آمد بررسی کرد و هیئتی را به اسم «حُسن نیت» فرستاد به کردستان و قاسملو و نماینده‌ی چریک‌های فدایی خلق را به رسمیت شناخت و گفت «سه گروه در کردستان هستند که پایگاه مردمی دارند. چریک‌های فدایی، کومله، دمکرات، با رهبری عز الدین حسینی.»

مردم با آمدن آن‌ها به کردستان به خیابان‌ها ریختند و با تحریک سران احزاب شعار دادند «درود بر شورای خلق سنندج!»

هیئت حسن نیت را وادار به اعتراف کردند که «باید با آن‌ها کنار بیاییم.»

دولت به امام گفت «ما باید سیاسی رفتار کنیم تا مشکل حل شود.»

امام گفت «از موضع قدرت، فقط از موضع قدرت صحبت کنید.»

در ظاهر صلح شد و درگیری تمام. اما بچّه‌های مسلح ما را در شهر می‌گرفتند؛ یا قتل عام می‌کردند یا گروگان نگه می‌داشتند.

شعار تازه‌شان این بود «ارتش برادر ماست، پاسدار دشمن ماست.»

مجبور شدند پاسدارها را با هلی‌کوپتر از کردستان خارج کنند. ارتش آمد برود طرف بانه مستقر بشود که کومله و دمکرات آمدند. پیش خودشان تحلیل کردند که در تهران دارند قانون اساسی را می‌نویسند و حکومت هم دارد تصویب‌اش می‌کند؛ و اگر دولت مرکزی قوی بشود، صد درصد می‌آید مسأله‌ی کردستان را یکسره می‌کند. پس همه‌شان با هم یکصدا شدند «کردستان را باید همین الآن تجزیه کنیم.»

اولین کاری که کردند، رفتند جلو ارتش را گرفتند که داشت می‌رفت بانه.

درگیری دوم از همین‌جا شروع شد.

با این اشعار «این آخرین باری است که دولت به کردستان می‌آید.»

ارتش آن‌جا خیلی تلفات داد. هم جنگ در کردستان را نمی‌دانست، هم انگیزه نداشت، هم نیروی سازمان یافته نداشت. خیلی‌ها هم جرأت جنگیدن نداشتند.

یکی از افسرها را در سنندج دیدم که گرای خودش را به توپخانه داده بود و مدام داد می‌زد «بزن، خود مرا بزن، گرای مرا بزن!»، منتها نمی‌توانستند. یا بلد نبودند یا می‌ترسیدند.

در درگیری دوم سنندج، آمدند ارتشی‌ها را هم گرفتند اعدام کردند و شعار «ارتش برادر ماست» در چشم مردم کُرد رنگ باخت. خیلی‌ها فهمیدند که بحث خودمختاری و نجات مردم کردستان مطرح نیست. با  همکاری نیروهای سپاه و دولتی آمدند با دشمن جنگیدند تا توانستند یک سری از محورهای اصلی را آزاد کنند.

بچه‌های سپاه هر جا پایگاه می‌زدند، اولین کارشان تجهیز نیروهای مردمی بود. توی مریوان چهار هزار نفر از مردم مسلح شدند و برای کشورشان جنگیدند. البته ضربه زیاد خوردیم، شهید هم زیاد دادیم، ولی در مجموع جمهوری اسلامی در کردستان تثبیت شد.

این جنگ برای ما سخت‌تر از جنگ با عراق بود.

سربازی‌های ارتشی گاهی تا دو ماه در زمستان روی ارتفاعی در محاصره بودند و غذا را با هلی‌کوپتر به آن‌ها می‌رساندند. کردستان با همین سختی‌ها و جانفشانی‌های بچّه‌های ایران حفظ شد. البته دشمن هم آنی نبود که در روزهای اول کردستان بود. با تجربه‌تر و زنده‌تر و زبده‌تر شده بود. تک‌تیراندازهاش ورزیده‌تر شده بودند و کمین‌هاش سنجیده‌تر.

ما با چنین دشمن هوشیار و زیرکی طرف بودیم و جنگیدن با آن‌ها رندی خاصی می‌خواست که به دست‌اش آورده بودیم. قرارگاه حمزه برای این تشکیل شد که مسأله‌ی کردستان را برای ایران یکسره کند. منظورم از بُعد نظامی است. ما باید ارتفاعات را از وجود ضد انقلاب پاک کنیم. اگر این کار را بکنیم و امنیت برقرار شود، مردم صد درصد با ما هستند.

یکی از دلایلی که دشمن موفق نشد، این بود که مردم متوجه شدند این‌ها مسلمان نیستند و مارکسیست‌اند. از کتاب‌هایی که بین آن‌ها تقسیم می‌کردند فهمیدند. یا از حرف‌هاشان. دولت اگر شکست هم می‌خورد، ماموستای مسلمان روستا را چطور می‌خواستند قانع کنند که از مذهب‌اش و خدای یگانه‌اش دست بردارد؟

خودمختاری خواستن‌شان مذهبی نبود و مردم این را فهمیدند. همین باعث شکست‌شان شد.

هر کس از ما به کردستان رفت، ورد زبان‌اش بود که «ما با کُرد و فارس و ترک و عرب کار نداریم. ما با کسی کار داریم که تقواش بیش‌تر است.»

 همین حرف‌ها و خون‌هایی که از بچه‌های تمام شهرهای ایران ریخته شد، باعث شد برای مردم کُرد جا بیفتد کی کافر است و کی مسلمان، یا کی دوست است و کی دشمن. عز الدین از ذهن‌ها و از صحنه‌ی سیاست محو شد. جبهه‌ی جنگ به لب مرزها کشیده شد، تا تکلیف دشمن در آن‌جا یکسره شود. آن هم با حضور خود مردم کردستان و بسیج‌شان.

نیروهای مسلح مریوان، همین الآن، کار یک لشکر سازمان یافته‌ را می‌کنند. جاهایی هست که چهار پنج ساعت بیش‌تر نمی‌توانیم رفت و آمد کنیم، جاهایی هست که اصلاً نیرو نداریم، اما همین نیروی بومی، شبانه‌روز در کردستان رفت و آمد می‌کند و از جان‌اش مایه می‌گذارد. الآن کسانی در کردستان موافق‌اند که دو سه سال در منطقه ماندند و یاد گرفتند که چطور بجنگند. یکی از دلایلی که سپاه مجبور شد مشمول پاسدار بگیرد، این بود که نیرویی باشد که آموزش ببیند و بداند با مردم چگونه رفتار کند، بداند چگونه بسیج‌شان کند، بداند چطور در کردستان بجنگد. این کل مأموریتی است که توقع دارم همه توجیه شوند.

دشمن ما در کردستان منطق ندارد. مردم را هم دیگر با خودش ندارد. حالا دیگر تحلیل آن‌ها این است که اگر دولت وارد کردستان شود، پایگاه مردمی دارد. اما دلیل نمی‌شود که یادمان برود خیلی جاها ضعیف عمل کردیم. الآن خیلی جاها هست که بعد از سه سال هنوز دور و بر شهر را امن نکرده‌ایم و مردم نمی‌توانند خوب از خودشان دفاع کنند. ما باید مردم را به صحنه بکشانیم. ما به نیروی با شهامت و با تجربه و با صبر نیاز داریم. دشمنان ما کسانی بودند مثل قاسملو که ده سال در روسیه دوره‌ی نظامی و سیاسی دیده بودند. ما در مقابل چنین دشمنی ایستادیم. کرد و ترک و بلوچ و فارس آمدیم تا کردستان کردستان بماند و تجزیه نشود.

ما به ایرانی بودن‌مان باید افتخار کنیم.

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: خود شهید(مصاحبه)